توی اسکانیای Vip 25 نفره هستم. اتوبوسی که تا خرخره گازوئیل قاچاق زده وتنها با هفت مسافر به مقصد ایروان در حرکت است. داخل اتوبوس به غیر از سر و صداهایی هایی که در اتوبوس های Vip کاملا عادی است مورد دیگری به چشم نمی خورد. بالای سرم یک هدفون نو با تکان های اتوبوس جابجا می شود و من را که هیچ نیازی به آن ندارم هیپنوتیزم می کند. روی صندلی ردیف پنج نشسته ام . تنها ، کنار پنجره ای که دست بر قضا خیلی کثیف است و تمام خیالپردازی های شاعرانه ام را کوفت می کند.
همسفرهایم چند جوان ایرانی مقیم ارمنستان هستند ، بسیار فرهیخته و مبادی آداب. یکی شان به اسمش حامد ،کلی اطلاعات راجع به ایروان و دیدنی های آن و شهرهای بین راه تا مرز گرجستان در اختیارم قرار می دهد و با بقیه هم ، هر از گاهی بین راه و در فرصتهایی که توقف می کردیم گفتگو می کنم.
خواهرم برای ناهار ساندویچ مرغ گذاشته بود که به خاطر خوشمزه بودن و زیاده روی ، سر دلم مانده. برای رسیدن به اتوبوس، کله ظهر از خیابان نبرد شمالی تا میدان آزادی یک نفس رکاب زدم و درست لحظه حرکت، همان پای رکاب!! بلیط صادر شد و دوچرخه ام در صندوق بغل اتوبوس جا خوش کرد. بالا می روم و روی صندلی ام می نشینم.به خاطر گرمای هوا آنقدر عرق کرده ام که داخل اتوبوس – بعد از حرکت و در ترافیک وحشتناک اتوبان تهران -کرج، یک ونیم لیتر شربت خاکشیر را یک نفس سر می کشم. موبایل را برمی دارم واخبار را رصد می کنم. ظاهرا دیشب ، همان ساعتی که من در اتوبوس مشهد- تهران مشغول بررسی مسیر دوچرخه سواری در گردنه های ارمنستان بودم، برادران سپاهی یک پهباد گلوبال هاوک آمریکایی را ساقط کرده اند و کبکشان خروس می خواند. بعید می دانم مشکل خاصی باشد ، آمریکایی ها خسارت پهبادشان را از دارایی های بلوکه شده ایران بر می دارند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود.
به مرز که می رسیم بارهای هر نفر به خودش داده می شود و من دوچرخه را تحویل گرفته ، کیف هایم را می بندم و از روی پلی که بر روی رودخانه خروشان ارس کشیده اند، تنها و در دل شب به سمت مرز ارمنستان رکاب می زنم. آنطرف هم چندان سخت نمی گیرند و ما به خارج از محوطه مرزبانی هدایت می شویم و منتظر می مانیم تا تکلیف گازوئیل های قاچاق و میزان رشوه ای که راننده باید پرداخت کند مشخص شود. حدود یک ساعت و نیم طول می کشد، که البته نمک سفر است ... در این فاصله حامد یک دور دوچرخه را امتحان می کند و من هم مشغول غذا دادن به سگ های محوطه مرزبانی می شوم. .صبح اتوبوس در یکی از گردنه ها و در کافه ای که مشخص است برای ایرانی ها دست و پا کرده اند، توقف می کند و مسافران پیاده می شوند.
هر کدام به سویی می رویم. هزینه سرویس بهداشتی که در صوفیان 500 تومان بود اینجا 50 درام یا 1500 تومان می شود تا همین اول کار حساب دستمان بیاید.شاگرد راننده هم در این فرصت گازوییل ها را خالی می کند و دست و صورت روغنی اش را می شوید. هوا در ابتدای تیرماه ، انصافا سرد است. جالب است که من به هوای انگور رفته بودم. اما توت ها هنوز کاملا نرسیده اند!!
ناخنکی به توت های جلوی جاده می زنم. بسیار خوشمزه هستند. بعد از کمی توقف دوباره به راه می افتیم. جاده بسیار ناهموار و پر از دست انداز است. خیلی بدتر از یک جاده روستایی در ایران. به هیچ عنوان شبیه جاده ترانزیت بین دو کشور نیست، آنقدر باریک که دو کامیون به سختی از کنار هم رد می شوند و آنقدر وهمناک، که جاده چالوس در برابرش به اتوبان می ماند.
چراغ های خیابان ها اکثرا ال ای دی است و این یعنی برق در این کشور خیلی گران است ، به قول معروف امامی نیست!! اتومبیل ها در این قسمت – که منطقه روستا نشین به حساب می آید- اکثرا لادا های زهوار درفته روسی است ، مدل دهه هشتاد میلادی و راننده های ارمنی که اگر این گردنه ها را، با این "لگن ها" بالا و پایین می روند ... دست مریزاد دارند.
نمادها، نشانه ها و تابلوها با حروف ارمنی مشخص شده است. چیزی شبیه انگلیسی ورز داده شده !! آنقدر سخت و عجیب که فکر یادگرفتنش را هم از ذهنم دور می کنم.
اول تیرماه است و برف هنوز روی قله ها و کوه ها دیده می شود. زیر پایم رودخانه ای خروشان و سفید رنگ ، وسط یک دره فراخ و مسن را می کاود و می رود تا به ارس برسد.
به شهر کاجاران می رسیم. طبیعت ارامنه هر چقدر زیباست، خانه هایشان دلگیر و مزخرف است. مجتمع های آپارتمانی با سبکی خاص و یکنواخت و آنقدر تاریک و شلخته که با شهرک های جنگ زده مشهد هیچ تفاوتی ندارد و از هر سوراخش بند رخت و دیش های ماهواره بیرون زده است. آپارتمانهایی چند طبقه بدون هیچ طرح خاص و با سنگهایی به رنگ تیره و بسیار قدیمی.
سبک خانه ها شیروانی است و نشان از بارانهای فراوان می دهد. قبرستان ها اما با سنگ هایی یکدست و سیاه و سنگ قبرهایی اکثرا مزین به دسته های گل، زیبایی خاصی دارد و تا حدودی جبران مافات می کند.
به گوریس می رسیم. درخت ها تنک تر شده اند و زمین به زحمت از لابلای سرسبزی طبیعت، رنگ خود را به ما نشان می دهد. خانه ها قشنگ ترند اما پنجره ها کماکان توی ذوق می زنند.
به نزدیک ایروان که می رسیم دو مخروط آتشفشانی بسیار زیبا در سمت چپ جاده خودنمایی می کنند. آرارات آنقدر بزرگ است که دو سوم آن در هوای آفتابی تیر ماه، داخل ابر ها ست و شانه به شانه آسمان می زند. بقایای کشتی نوح را در دامنه های همین کوه پیدا کرده اند. چشم هایم را می بندم و روزی را تصور می کنم که نوح بعد از آن طوفان سهمگین، به همراه سرنشینان کشتی بر دامنه این کوه لنگر انداخت و مسافرانش را پیاده کرد. می گویند اولین کسی که از کشتی بیرون پرید جنتی بود ... بماند.
(عکس از اینترنت)
بالاخره رسیدیم ایروان. هوا بسیار گرم است و خواهران ارمنی، خیلی راحت... برای من که از بچگی فقط چادر چاقچور های مسجدی و ننه قمر های پوشیه زده حجره ای را دیده، شرایط کمی آزار دهنده است. به کمک GPS هتل را پیدا می کنم. دوچرخه را کنار درب ورودی هتل گذاشته و با همان لباس دوچرخه سواری داخل می شوم. رسپشن ها دو خانم مودب و خوش برخورد هستند که با مهربانی اتاقم را نشانم می دهند و اشاره می کنند که دوچرخه ام را هم می توانم به داخل بیاورم. همه چیز عالی است و وسائل از تمیزی برق می زد. رختخواب ها بسیار نرم و مرتب و سرویس بهداشتی و حمام آنقدر با سلیقه و تمیز که همان موقع هوس دوش گرفتن می کنم. یک تخت از اتاق چهارتخته dormitory را رزرو کرده بودم و فعلا تنها هستم. فضای اتاق اگر چه بسیار کوچک و تخت ها تنها نیم متر با هم فاصله داشتند اما سلیقه ای که آنها را چیده و آراسته کرده بود واقعا تعریف داشت.از انتخابم کاملا راضی بودم و زیر دوش!! "رگ خواب" همایون شجریان را زمزمه می کنم. بعد با همان حوله حمام روی تخت نشستم و چای دست ساز خودم را - مخلوطی از نبات ، زعفران، زنجبیل و دارچین- نوشیدم . در زدند. خانم رسپشن به همراه یک دختر ظاهرا اروپایی وارد شدند. کاملا هول شده بودم. معذرت خواهی کردند و یک نگاه به اطراف اتاق انداختند. دخترک ظاهرا پسندش نشد و من خوشحال از تمدید تنهاییم ، کمی خوابیدم و سپس برای گشت و گذار به داخل شهر رفتم. هزار پله یا کاسکاد ارمنستان اولین جایی بود که رفتم. هنوز دو ساعتی تا غروب مانده بود و بسیار زیبا و دیدنی.
پارک پیروزی و مجسمه مادر ارمنستان در بالا و سمت راست آن، زیباییش را دو چندان می کرد. زوج های زیادی در این ساعت دست در دست هم از پله ها بالا و پایین می رفتند و قدم می زدند و پا به سن گذاشته هایی که ایام به باد رفته شان را در چهره های جوانان می دیدند و با لبخند و البته کمی حسرت ، نگاهشان می کردند. هوا بسیار عالی بود و بالای هزارپله می توانستم چشم انداز بسیار زیبایی از ایروان ببینم.
. بنای بعدی که به دیدنش رفتم یادمان نسل کشی ارامنه توسط ترکان عثمانی بود که روی تپهای در پارک تسیتسر ناکابرد قرار داشت و از نظر زیبایی بصری چندان چشمگیر نبود -شاید من کج سلیقه ام- صرفا یک ستون دو قسمتی به معنای اتحاد دو قسمت ارمنستان و دوازده ستون خمیده به نمایندگی از دوازده ایالت ارمنستان بود که در وسط آن آتشی به یاد قربانیان همیشه روشن بود.
ظاهرا همه ساله در ۲۴ آوریل هزاران نفر از ارمنیان در این محل جمع میشوند تا به این قربانیان ادای احترام کنند. بیشتر که تحقیق کردم متوجه شدم که خود ارامنه و آشوریان در اوائل قرن بیستم در کشتاری معروف به جیلولوق، سعی در پاکسازی نژادی و تشکیل یک سرزمین کاملا ارمنی در شمال غرب ایران و منطقه قفقاز داشته اند و چه جنایتها که نکردند. خوب ، این به آن در...
سوار دوچرخه شده و با سرعت در سرازیری به راه افتادم. قمقمه ام را پر کردم و بعد از نوشیدن آب بسیار گوارایی که از کنار تپه و از دل سنگهای گرانیتی می جوشید، به مسجد کبود ایرانیان رفتم که در نوع خودش برایم جالب بود. ظاهرا از بین 8 مسجد موجود در ایروان قدیم فقط همین یکی باقی مانده است که در سال 1379 توسط بنیاد مستضعفان و جانبازان ترمیم و بازسازی شده و در حجره هایش به علاقمندان، زبان فارسی آموزش داده می شود.
چیزی که اینجا – درایروان- حسادت مرا به کاملا تحریک می کند رانندگی بسیار منظم رانندگان ارمنی است. اتومبیل ها به شدت به عبور عابران حساس هستند و سریع توقف می کنند و البته عابران هم صرفا از روی خط عابر پیاده تردد می کنند، آنهم فقط وقتی که چراغ عابر پیاده سبز است. این وسط صحنه ای بسیار جالب جلوی چشمم اتفاق افتاد. دختر بچه ای حدودا 5 ساله و بازیگوش با اسکوتر و در شلوغ ترین چهارراه مرکز شهر بدون اینکه حتی به داخل خیابان نگاه بیندازد با سرعت به خط عابر پیاده زد و از خیابان رد شد و تمامی اتومبیل ها ،دو متر مانده به خط توقف کردند تا کودک سر به هوا به آنطرف خیابان و پیاده رو رسید و سپس آرام حرکت کردند. دیدن این صحنه ها برای یک ایرانی که راننده هایش به عابران پیاده، به چشم سیبل نگاه می کنند و با بوق های گوشخراش و سرعت های غیر مجاز، عبور از خط عابر پیاده را برایشان مثل عبور از پل صراط می کنند. کاملا عجیب بود و غریب.
به هاستل برگشتم و کمی خوابیدم. هنوز چشم هایم کاملا گرم نشده بود که صدایی توجهم را جلب کرد. با کمال تعجب همان همشیره محترم اروپایی را دیدم که نیم متر آنطرف تر روی تخت کناری با لباسی نه چندان مناسب!! مشغول مرتب کردن کوله اش بود. سلام کردیم و دخترک حوله اش را برداشت و داخل حمام رفت. چشم هایم را مالیدم و وقتی کاملا مطمئن شدم که خواب نیستم. لباسهایم راپوشیدم و زدم بیرون. از قرار معلوم فعلا روی دور شانس نبودم!! ساعت حدود ده و نیم شب بود و خیابان ها هنوز شلوغ. به میدان جمهوری رفتم که فواره های موزیکالش در روبروی موزه زبانزد خاص و عام بود. فضای میدان بسیار دیدنی و از لحاظ معماری بسیار تحسین برانگیز بود. تا پایان رقص فواره ها مهمان آن محیط زیبا بودم و بعد از تمام شدن آن نمایش زیبا ،هوس غذای ایرانی کردم .
به یک رستوران ایرانی در گوشه میدان جمهوری رفتم. قیمت غذاهایش برق از کله ام پراند. از آنجا که بسیار خجالتی هستم نتوانستم برگردم و یک پلوقیمه 65 هزارتومانی سفارش دادم و داخل فضایی که بی شباهت به کازینو نبود منتظر سرو غذا شدم. بعد از یک انتظار طولانی، که حوصله ام را سر برد. شام را که یک قیمه من درآوردی بود به همراه برنج هندی!! آوردند. چاره ای نبود. نصفش را به زور خوردم و بقیه اش را در ظرف یک بار مصرف به همراه بردم.
تا پارک عشاق رکاب زدم . شوربختانه بسته بود. همه جا هم سوت و کور. ایرانی ها تازه نصف شب به بعد عشقشان گل می کند!! ارمنی ها اما ظاهرا این ساعت عاقل اند! به هر حال دست از پا دراز تر به سمت هتل به راه افتادم.
عابران پیاده داشتند حرصم را در می آوردند . تصور کنید ساعت یک نصفه شب، موقعی که پرنده هم در خیابان های ایروان پر نمی زند، پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستادند و تا سبز شدنش با هم گپ و گفت می کردند.
به هاستل برگشتم و برای آنکه هم اتاقی ام را اذیت نکنم بدون روشن کردن چراغ وارد اتاق شدم. هنوز بیدار بود و روی تخت نزدیک من مشغول ور رفتن با موبایلش بود. توی همان تاریکی مسواک زدم و داخل رختخواب خزیدم !!