وارد میوه فروشی می شوم. دو خانم آنجا را می گردانند. با مهربانی تعارف می کنند و من هم مقداری سیب گلاب و زردآلو بر می دارم. بعد از حساب کردن میوه ها با اصرار فراوان چند زردآلوی دیگر را هم داخل پاکت می گذارند. بسیار خوش برخورد هستند. عکسی به یادگار می گیرم و خداحافظی می کنیم.
میوه ها در ارمنستان اکثرا ارگانیک هستند. این را از کرم هایی که گاه و بیگاه داخل میوه ها یافت می شود و لذتش را دو چندان می کند!! می فهمم. زردآلو ها بسیار خوشمزه اند. گیلاس ها و آلبالو هم همینطور. اما صیفی جاتشان اکثرا گلخانه ای است و گوجه فرنگی هایشان هم اصلا طعم ندارد. تا آلله وردی جاده بسیار زیباست. از همه جا آواز پرندگان و صدای بلبل می آید. هر جا که دوست دارم می ایستم و طبیعت را سیر می کنم. یک خط آهن برقی هم به موازات جاده تا الله وردی می رود و گاه و بیگاه جاده را - از بالا یا پایین- قطع می کند.
فیس بوکم را چک می کنم. جولیا هنوز راه نیفتاده، عکس هایم را لایک کرده و کامنت گذاشته . تشکر می کنم و می نویسم شاید یک روز با دوچرخه به لهستان آمدم.
آرامش عجیبی دارم. 3000 کیلومتر دور تر از خانه ام، کنار چشمه ها و جوی های آب می ایستم و همانطور که به صدای سحرآمیز طبیعت گوش می کنم دستانم را از آب های گوارای این سرزمین پر می کنم و می نوشم. تنها هستم و این تنهایی آرامشم را دو چندان می کند.
برای من در این دنیا هیچ لذتی بالاتر از این گونه سفر ها نیست. چرا که اکثر لذت ها در این دنیا پیامدش خماری است اما این لذت، مستدام است و خاطرات زیبایش همیشه سرزنده ام می کند و دلم را شاد.
کنار رودخانه می ایستم و دوباره بساط حلوا ارده و دستنوشته هایم را برپا می کنم. هنوز نخورده و ننوشته یک استیشن زرد رنگ می ایستد و راننده اش با اصرار دعوت می کند تا آنطرف جاده بروم. سلام و علیکی می کنیم و روی نیمکت کنار جاده می نشینیم. یک بطری سبز رنگ تعارف می کند که از ظاهرش معلوم است به کار من نمی آید. با مهربانی اشاره می کنم که اهل سیگار و مشروب نیستم و او با تعجب سیگاری گوشه لبش می گذارد. مترجم موبایلم را آماده می کنم و به زبان ارمنی کلی سوال می پرسیم و جواب می شنویم. اسمش "یورا" است و با اتومبیلش کار می کند. از تفلیس می آید. سوالهایش غالبا سه چیز است: سیگار ، مشروب و سکس!! متاسفانه اهل هیچکدام نیستم!! اما این مانعی نیست که با هم نخندیم و از هر دری صحبت نکنیم!
نیم ساعت بعد خداحافظی می کنم و به راه می افتم. حدود ده کیلومتر جلوتر چشمم به اولین سایکل توریست این مسافرت می افتد. یک دختر حدودا 30 ساله آلمانی که دوچرخه اش را جک زده و روی سکوی سیمانی تخت خوابیده است. با دیدنم بلند می شود و با خوشحالی احوالپرسی می کند.یک دختر تنهای آلمانی به نام Lilly. از تفلیس می آید و قصد دارد امشب در وانادزور هاستل بگیرد. آدرس هاستلی که جولیا و داریا آنجا هستند را می دهم و خداحافظی می کنم.
به محض اینکه راه می افتم جاده آن روی سگش را نشان می دهد و چنان پر از دست انداز می شود که به زحمت رکاب می زنم. جلوتر حتی چند قطعه از جاده را سیل برده و کاملا سنگلاخ است. با سلام و صلوات ادامه می دهم. نزدیک الله وردی دو سایکل توریست فرانسوی را می بینم. یک زن و شوهر که به نظر بالای 60 سال سن دارند و فوق العاده شاد و پر انرژی. هر چقدر خانم به زبان انگلیسی مسلط است. آقای خانواده بلد نیست. شاید هم از انگلیسی خوشش نمی آید.در هر صورت دیدن انها با این سن و با این سرزندگی برایم بسیار جالب است.
خداحافظی می کنیم و نیم ساعت بعد در الله وردی هستم. جلوی یک چشمه و آبخوری می ایستم و به حامد زنگ می زنم. پیشنهاد می کند که به یکی از روستاهای اطراف به اسم "ساناهین" بروم و آنجا نشانی یک ارمنی که جای شیک و تر و تمیزی برای اجاره دارد را به من می دهد. سفارش می کند که حتما از مجموعه های تاریخی و موزه آنجا و البته دشت های زیبایش بازدید کنم. تشکر می کنم و به طرف ساناهین به راه می افتم. گردنه هایش وحشتناک است. در هر صورت یک ساعت بعد در ساناهین هستم. هاستل را با پرس و جو پیدا می کنم و خانمی ارمنی که زبان انگلیسی اش تقریبا خوب است من را به طبقه بالا راهنمایی می کند. طبق معمول همه چیز عالی است. در یکی از اتاق ها یک سایکل توریست استراحت می کند. از همان بیرون اتاق، احوالپرسی می کنم و وارد اتاق خودم می شوم. دو تخته است با مبلمان و میز و لابی بسیار شیک، تلویزیون ال ای دی، آشپزخانه ،حمام و دستشویی کاملا تمیز. هر وسیله ای که لازم دارم روی میزها به چشم می خورد و لازم نیست بار و بندیل را باز کنم. ترجیح می دهم دوش بگیرم. و بعد راحت و آرام روی تخت دراز می کشم و باخانواده و اطرافیانم تماس می گیرم. دو روز آخر سفرم هست و از یک گیگابایت اینترنت همراه ویوا سل هنوز 900 مگ مانده!! مشهدی بازی درآورده ام!! تلگرام اینجا فیلتر نیست و کلیپ ها و گیف ها به سرعت هر چه تمام تر لود می شوند! کنسرو لوبیا را می جوشانم و با یک نان خوشمزه ارمنی سرو می کنم. همه چیز عالی است. طبق معمول بعد از خوردن یک بطری کوکاکولا ، چشمهایم سنگین می شود و به خواب می روم.