ارمنستان با کراس کانتری

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

به قصد دیدن کشور ارمنستان به دل جاده زدم
تنها و با یک دوچرخه کراس کانتری
این چند سطر خاطرات سفر 6 روزه من هست
در این بهشت زیبا

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوچرخه» ثبت شده است

توی اسکانیای Vip 25 نفره هستم. اتوبوسی که تا خرخره گازوئیل قاچاق زده وتنها با هفت مسافر به مقصد ایروان در حرکت است. داخل اتوبوس به غیر از سر و صداهایی هایی که در اتوبوس های Vip کاملا عادی است مورد دیگری به چشم نمی خورد. بالای سرم یک هدفون نو با تکان های اتوبوس جابجا می شود و من را که هیچ نیازی به آن ندارم هیپنوتیزم می کند. روی صندلی ردیف پنج نشسته ام . تنها ، کنار پنجره ای که دست بر قضا  خیلی کثیف است و تمام خیالپردازی های شاعرانه ام را کوفت می کند.

همسفرهایم چند جوان ایرانی مقیم ارمنستان هستند ، بسیار فرهیخته و مبادی آداب. یکی شان به اسمش حامد ،کلی اطلاعات راجع به ایروان و دیدنی های آن و شهرهای بین راه تا مرز گرجستان در اختیارم قرار می دهد و با بقیه هم ، هر از گاهی بین راه و در فرصتهایی که  توقف می کردیم گفتگو می کنم.

خواهرم برای ناهار ساندویچ مرغ گذاشته بود که به خاطر خوشمزه بودن و زیاده روی ،  سر دلم مانده. برای رسیدن به اتوبوس،  کله ظهر  از خیابان نبرد شمالی تا میدان آزادی یک نفس رکاب زدم  و درست لحظه حرکت، همان پای رکاب!! بلیط صادر شد و دوچرخه ام در صندوق بغل اتوبوس جا خوش کرد. بالا می روم و روی صندلی ام می نشینم.به خاطر گرمای هوا آنقدر عرق کرده ام که داخل اتوبوس – بعد از حرکت و در ترافیک وحشتناک اتوبان تهران -کرج،  یک ونیم لیتر شربت خاکشیر را یک نفس سر می کشم. موبایل را برمی دارم واخبار را رصد می کنم. ظاهرا دیشب ، همان ساعتی که من در اتوبوس مشهد- تهران مشغول بررسی مسیر دوچرخه سواری در گردنه های ارمنستان بودم، برادران سپاهی یک پهباد گلوبال هاوک آمریکایی را ساقط کرده اند و کبکشان خروس می خواند. بعید می دانم  مشکل خاصی باشد ، آمریکایی ها خسارت پهبادشان را از دارایی های بلوکه شده ایران بر می دارند و همه چیز به خیر و  خوشی تمام  می شود.

به مرز که می رسیم بارهای هر نفر به خودش داده می شود و من دوچرخه را تحویل گرفته ، کیف هایم را می بندم و از روی پلی که بر روی رودخانه خروشان ارس کشیده اند، تنها و در دل شب به سمت مرز ارمنستان رکاب می زنم. آنطرف هم چندان سخت نمی گیرند و ما به خارج از محوطه مرزبانی هدایت می شویم و منتظر می مانیم تا تکلیف گازوئیل های قاچاق و میزان رشوه ای که راننده باید پرداخت کند مشخص شود. حدود یک ساعت و نیم طول می کشد، که البته نمک سفر است ... در این فاصله حامد یک دور دوچرخه را امتحان می کند و من هم مشغول غذا دادن به سگ های محوطه مرزبانی می شوم.  .صبح اتوبوس در یکی از گردنه ها و در کافه ای که مشخص است برای ایرانی ها دست و پا کرده اند، توقف می کند و مسافران پیاده می شوند.

 

 

هر کدام به سویی می رویم. هزینه سرویس بهداشتی که در صوفیان 500 تومان بود اینجا 50 درام یا 1500 تومان می شود تا همین اول کار حساب دستمان بیاید.شاگرد راننده هم در این فرصت گازوییل ها را خالی می کند و دست و صورت روغنی اش را می شوید. هوا در ابتدای تیرماه ، انصافا سرد است. جالب است که من به هوای انگور رفته بودم. اما توت ها هنوز کاملا نرسیده اند!!

 

 

ناخنکی به توت های جلوی جاده می زنم. بسیار خوشمزه هستند. بعد از کمی توقف  دوباره به راه می افتیم. جاده بسیار ناهموار و پر از دست انداز است. خیلی بدتر از یک جاده روستایی در  ایران. به هیچ عنوان شبیه جاده ترانزیت بین دو کشور نیست، آنقدر باریک که دو کامیون  به سختی از کنار هم رد می شوند و آنقدر وهمناک، که جاده چالوس در برابرش به اتوبان می ماند.

 

چراغ های خیابان ها اکثرا ال ای دی است و این یعنی برق در این کشور خیلی گران است ، به قول معروف امامی نیست!!  اتومبیل ها در این قسمت – که منطقه روستا نشین به حساب می آید- اکثرا لادا های زهوار درفته روسی است ، مدل دهه هشتاد میلادی و راننده های ارمنی که اگر این گردنه ها را، با این "لگن ها" بالا و پایین می روند ... دست مریزاد دارند.

 

نمادها، نشانه ها و تابلوها با حروف ارمنی مشخص شده است. چیزی شبیه انگلیسی ورز داده شده !!  آنقدر سخت و عجیب که فکر یادگرفتنش را هم از ذهنم دور می کنم.

 

اول تیرماه است و برف هنوز روی قله ها و کوه ها دیده می شود. زیر پایم رودخانه ای خروشان و سفید رنگ ، وسط یک دره فراخ و مسن را می کاود و می رود تا به ارس برسد.

 

به شهر کاجاران می رسیم. طبیعت ارامنه هر چقدر زیباست، خانه هایشان دلگیر و مزخرف است. مجتمع های آپارتمانی با سبکی خاص و یکنواخت و آنقدر تاریک و شلخته که با شهرک های جنگ زده مشهد هیچ تفاوتی ندارد و  از هر سوراخش بند رخت و دیش های ماهواره بیرون زده است. آپارتمانهایی چند طبقه بدون هیچ طرح خاص و با سنگهایی به رنگ تیره و بسیار قدیمی.

 

سبک خانه ها شیروانی است و نشان از بارانهای فراوان می دهد. قبرستان ها اما با سنگ هایی یکدست و سیاه و سنگ قبرهایی اکثرا مزین به دسته های گل، زیبایی خاصی دارد و تا حدودی جبران مافات می کند.

به گوریس می رسیم. درخت ها تنک تر شده اند و زمین به زحمت از لابلای سرسبزی طبیعت، رنگ خود را به ما نشان می دهد. خانه ها قشنگ ترند اما پنجره ها کماکان توی ذوق می زنند.

 

به نزدیک ایروان که می رسیم دو مخروط آتشفشانی بسیار زیبا در سمت چپ جاده خودنمایی می کنند. آرارات آنقدر بزرگ است که دو سوم آن در هوای آفتابی تیر ماه،  داخل ابر ها ست و شانه به شانه آسمان می زند. بقایای کشتی نوح را در دامنه های همین کوه پیدا کرده اند. چشم هایم را می بندم و روزی را تصور می کنم که نوح بعد از آن طوفان سهمگین، به همراه سرنشینان کشتی بر دامنه این کوه لنگر انداخت و مسافرانش را پیاده کرد. می گویند اولین کسی که از کشتی بیرون پرید جنتی بود ... بماند.

(عکس از اینترنت)

 

 

بالاخره رسیدیم ایروان. هوا بسیار گرم است و خواهران ارمنی، خیلی راحت...  برای من که از بچگی فقط چادر چاقچور های مسجدی و ننه قمر های پوشیه زده حجره ای را دیده،  شرایط کمی آزار دهنده است. به کمک GPS هتل را پیدا می کنم. دوچرخه را کنار درب ورودی هتل گذاشته و با همان لباس دوچرخه سواری داخل می شوم. رسپشن ها دو خانم مودب و خوش برخورد هستند که با مهربانی اتاقم را نشانم می دهند و اشاره می کنند که دوچرخه ام را هم می توانم به داخل بیاورم. همه چیز عالی است و وسائل از تمیزی  برق می زد. رختخواب ها بسیار نرم و مرتب و سرویس بهداشتی و حمام آنقدر با سلیقه و تمیز که همان موقع هوس دوش گرفتن می کنم. یک تخت از اتاق چهارتخته dormitory را رزرو کرده بودم و فعلا تنها هستم. فضای اتاق اگر چه بسیار کوچک و تخت ها تنها نیم متر با هم فاصله داشتند اما سلیقه ای که آنها را چیده و آراسته کرده بود واقعا تعریف داشت.از انتخابم کاملا راضی بودم و زیر دوش!! "رگ خواب" همایون شجریان را  زمزمه می کنم. بعد با همان حوله حمام روی تخت نشستم و چای دست ساز خودم را - مخلوطی از نبات ، زعفران، زنجبیل و دارچین- نوشیدم . در زدند. خانم رسپشن به همراه یک دختر ظاهرا اروپایی وارد شدند. کاملا هول شده بودم. معذرت خواهی کردند و یک نگاه به اطراف اتاق انداختند. دخترک ظاهرا پسندش نشد و من خوشحال از تمدید تنهاییم ، کمی خوابیدم و سپس برای گشت و گذار به داخل شهر رفتم. هزار پله یا کاسکاد ارمنستان اولین جایی بود که رفتم. هنوز دو ساعتی تا غروب مانده بود و بسیار زیبا و دیدنی.

 

 

پارک پیروزی و مجسمه مادر ارمنستان در بالا و سمت راست آن، زیباییش را دو چندان می کرد. زوج های زیادی در این ساعت دست در دست هم از پله ها بالا و پایین می رفتند و قدم می زدند و پا به سن گذاشته هایی  که ایام به باد رفته شان را در چهره های جوانان می دیدند و با لبخند و البته کمی حسرت ، نگاهشان می کردند. هوا بسیار عالی بود و بالای هزارپله می توانستم چشم انداز بسیار زیبایی از ایروان ببینم.

 

. بنای بعدی که به دیدنش رفتم یادمان نسل کشی ارامنه توسط ترکان عثمانی بود که روی تپه‌ای در پارک تسیتسر ناکابرد  قرار داشت و از نظر زیبایی بصری چندان چشمگیر نبود -شاید من کج سلیقه ام-  صرفا یک ستون دو قسمتی به معنای اتحاد دو قسمت ارمنستان و دوازده ستون خمیده  به نمایندگی از دوازده ایالت ارمنستان بود که در وسط آن آتشی به یاد قربانیان همیشه روشن بود.

 

 

ظاهرا  همه ساله در ۲۴ آوریل هزاران نفر از ارمنیان در این محل جمع می‌شوند تا به این قربانیان ادای احترام کنند. بیشتر که تحقیق کردم متوجه شدم که خود ارامنه و آشوریان در اوائل قرن بیستم در کشتاری معروف به جیلولوق، سعی در پاکسازی نژادی و تشکیل یک سرزمین کاملا ارمنی در شمال غرب ایران و منطقه قفقاز داشته اند و چه جنایتها که نکردند.  خوب ، این به آن در...

 

سوار دوچرخه شده و با سرعت در سرازیری به راه افتادم. قمقمه ام را پر کردم و بعد از نوشیدن آب بسیار گوارایی که از کنار تپه و از دل سنگهای گرانیتی می جوشید، به مسجد کبود ایرانیان رفتم که در نوع خودش برایم جالب بود. ظاهرا از بین 8 مسجد موجود در ایروان قدیم فقط همین یکی باقی مانده است که در سال 1379 توسط بنیاد مستضعفان و جانبازان ترمیم و بازسازی شده و در حجره هایش به علاقمندان، زبان فارسی آموزش داده می شود.

 

 

 

چیزی که اینجا – درایروان- حسادت مرا به کاملا تحریک می کند رانندگی بسیار منظم رانندگان ارمنی است. اتومبیل ها به شدت به عبور عابران حساس هستند و سریع توقف می کنند و البته عابران هم صرفا از روی خط عابر پیاده تردد می کنند، آنهم فقط وقتی که چراغ عابر پیاده سبز است. این وسط صحنه ای بسیار جالب جلوی چشمم اتفاق افتاد. دختر بچه ای حدودا 5 ساله و بازیگوش با اسکوتر و در شلوغ ترین چهارراه مرکز شهر بدون اینکه حتی به داخل خیابان نگاه بیندازد با سرعت به خط عابر پیاده زد و از خیابان رد شد و تمامی اتومبیل ها ،دو متر مانده به خط توقف کردند تا کودک سر به هوا به آنطرف خیابان و پیاده رو رسید و سپس آرام حرکت کردند. دیدن این صحنه ها برای یک ایرانی که راننده هایش  به عابران پیاده، به چشم سیبل نگاه می کنند و با بوق های گوشخراش و سرعت های غیر مجاز، عبور از خط عابر پیاده را برایشان مثل عبور از پل صراط می کنند. کاملا عجیب بود و غریب.

 

 

 

به هاستل برگشتم و کمی خوابیدم. هنوز چشم هایم کاملا گرم نشده بود که صدایی توجهم را جلب کرد. با کمال تعجب همان همشیره محترم اروپایی را دیدم که نیم متر آنطرف تر روی تخت کناری با لباسی نه چندان مناسب!!  مشغول مرتب کردن کوله اش بود. سلام کردیم و دخترک حوله اش را برداشت و داخل حمام رفت. چشم هایم را مالیدم و وقتی کاملا مطمئن شدم که خواب نیستم. لباسهایم راپوشیدم و زدم بیرون. از قرار معلوم فعلا روی دور شانس نبودم!!  ساعت حدود ده و نیم شب بود و خیابان ها هنوز شلوغ. به میدان جمهوری رفتم که فواره های موزیکالش در روبروی موزه زبانزد خاص و عام بود. فضای میدان بسیار دیدنی و از لحاظ معماری بسیار تحسین برانگیز بود. تا پایان رقص فواره ها مهمان آن محیط زیبا بودم و بعد از تمام شدن آن نمایش زیبا ،هوس غذای ایرانی کردم .

 

 

 

 به یک رستوران ایرانی در گوشه میدان جمهوری رفتم. قیمت غذاهایش برق از کله ام پراند. از آنجا که بسیار خجالتی هستم نتوانستم برگردم و یک پلوقیمه 65 هزارتومانی سفارش دادم و داخل فضایی که بی شباهت به کازینو نبود منتظر سرو غذا شدم. بعد از یک انتظار طولانی، که حوصله ام را سر برد. شام را که یک قیمه من درآوردی بود به همراه برنج هندی!! آوردند. چاره ای نبود. نصفش را به زور خوردم و بقیه اش را در ظرف یک بار مصرف به  همراه بردم.

 

تا پارک عشاق رکاب زدم . شوربختانه بسته بود. همه جا هم سوت و کور. ایرانی ها تازه نصف شب به بعد  عشقشان گل می کند!! ارمنی ها اما  ظاهرا این ساعت عاقل اند! به هر حال دست از پا دراز تر به سمت هتل به راه افتادم.

عابران پیاده داشتند حرصم را در می آوردند . تصور کنید ساعت یک نصفه شب، موقعی که پرنده هم در خیابان های ایروان پر نمی زند، پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستادند و تا سبز شدنش با هم گپ و گفت می کردند.

 

به هاستل برگشتم و برای آنکه هم اتاقی ام را اذیت نکنم بدون روشن کردن چراغ وارد اتاق شدم. هنوز بیدار بود و روی تخت نزدیک من مشغول ور رفتن با موبایلش بود. توی همان تاریکی مسواک زدم و داخل رختخواب خزیدم !!

 

محسن بیدی

 

صبح ، آنقدر صبر می کنم تا هم اتاقی ام برای گشت و گذار بزند بیرون. سریع بلند می شوم و یک مشت  انجیر و کشمش داخل دهانم  می ریزم و همانطور که با یک استکان چای آن را پایین می فرستم!!  وسائلم را جمع و جور می کنم. از رسپشن هتل آدرس نمایندگی ویوا سل را برای خرید سیم کارت ارمنی می گیرم. راهنماییم می کند و وقتی متوجه می شود که تا سوان می خواهم رکاب بزنم با تعجب ابراز احساسات می کند. بیرون از هاستل و از آبخوری زیبای کنار پیاده رو کمی آب می نوشم و قمقمه ام را هم پر می کنم.

 

 

در ایروان قدم به قدم از این فواره های کوچک زیبا برای نوشیدن وجود دارد و هر عابری می تواند بدون نیاز به لیوان و یا نگرانی از کثیف بودن دستها به راحتی طبق سنت حسنه اسلام آب را با دهانش بمکد و لذتش را ببرد. به قصد خرید سیم کارت وارد دفتر ویوا سل می شوم و یک سیم کارت ارمنی با 2000 دقیقه مکالمه و یک گیگابایت اینترنت می خرم که 60 هزار چوق پیاده ام می کند.

با سلام و صلوات شروع به رکاب زدن در مسیر سوان می کنم .شیب جاده بسیار زیاد است و یحتمل تا خود سوان همین آش است و همین کاسه. از انجا که بار و بندیل زیادی ندارم و خودم هم مگس وزن!! به راحتی رکاب می زنم و هیچ مشکلی ندارم. تنها مسئله ای که آزارم می دهد، بدمستی برادران و خواهران ارمنی است که بعد از نوشیدن مسکرات، بطری های سبز رنگش را کنار جاده پرت کرده اند.

چاره ای نیست همانطور که یک چشمم به آسفالت!! و چشم دیگرم به سطح جاده است رکاب می زنم و به ریه هایم اجازه می دهم تا هوای پاک صبحگاهی را که درصد اکسیژنش بیشتر از هوای خیابان های تهران است، یک نفس ببلعد.

با سرعتی که من می رفتم، کمتر از چهار ساعت به دریاچه سوان می رسیدم. یکی را انتخاب کرده و به دنبال آن به دشتی بسیار زیبا رسیدم. بساط نهار را پهن کرده و باقیمانده پلو قیمه دیشب را که در یخچال هتل گذاشته بودم، قبل از فاسد شدنش چند لقمه کردم و نوشابه ای غیر الکلی !! نوشیدم و روی سرسبزی دشت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.

 

 

کمی جلوتر یک ارمنی میوه فروش با وانتی که بی شباهت به نیسان های آبی ما نبود، کنار جاده ، میوه می فروخت. با اشاره فهماندم که چهار پنج عدد زرد آلو بیشتر نمی خواهم و پولش را هم می دهم. او هم در جواب -با کمی بد خلقی-  اشاره کرد که حداقل خرید یک کیلو و آن هم 28 هزار تومان!! است. مرغش هم یک پا داشت.

بیشتر از اینکه بحث پول اش باشد ،بحث بارکشی اش بود. حوصله اش را نداشتم. سر خر را به قصد رفتن کج کردم  که یک ارمنی   نگهم  داشت و پس از خرید دو کیلو زردآلو برای خودش ، هفت هشت عدد از آنها را با مهربانی به من تعارف کرد. هر کاری کردم پول قبول نکرد و من هم در جواب محبتش یک بسته نبات نی دار که برای هدیه از مشهد آورده بودم تعارفش کردم ... قبول نمی کرد اما با اصرار من کوتاه آمد و جدا شدیم.

مشهد که بودم برای روز مبادا نقشه های آفلاین مسیر را روی برگه های متعددی چاپ کردم و به همراه بردم. اینجا اما تمام مسیر زیر پوشش بی تی اس های موبایل است  و این نقشه ها بیشتر به یک کاغذ پاره می مانند.شروع به نوشتن یادداشت هایم پشت همین برگه ها می کنم. بالاخره باید به یک دردی بخورند.

چیزی از ظهر نگذشته بود که به سوان رسیدم ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود و هوا بسیار ملس.

 

 

قبل از اینکه به هاستلی که شب گذشته رزرو کرده بودم، بروم نگاهی به چند هاستل دیگر انداختم. با دیدن فضای داخل آنها و البته قیمتشان متوجه شدم که انتخاب شب گذشته ام حرف نداشته.  با کمی جستجو و به کمک GPS جلو درب خانه رسیدم . به قول ایرانی ها چهار طاق باز بود ... هنوز طبع ایرانی ام، هنگام ورود به منزل دیگران مرا به گفتن " یا الله" مجبور می کرد!! 

bari or  گویان به دنبال یک آدمیزاد در آن خانه گشتم.

 

 

پسری حدودا 10 ساله جلو آمد. احوالپرسی کرد و با انگلیسی دست و پا شکسته ای، مرا به اتاقم راهنمایی کرد. سپس مادرش آمد –به گمانم از خواب بیدار شده بود- و بعد از احوالپرسی بقیه موارد خانه،  سرویس بهداشتی ، حمام آشپزخانه و رمز وایرلس رابه من نشان داد.با ده دلار راضیشان کردم و خیلی سریع وسائلم را از دوچرخه باز کرده و به داخل اتاق بردم. یک اتاق خوب و دنج با یک تخت دونفره. دو تا از دیوار ها پنجره داشتند که یکی به دریاچه و دیگری به حیاط پر از درخت باز می شد. تازه فهمیدم گرسنه ام. ظاهرا پلو قیمه ها معده حریص من را پر نکرده بود و هنوز دو قورت و نیمش باقی بود. از پسرک یک ماهیتابه و دو عدد تخم مرغ گرفتم و در آشپزخانه مشغول درست کردن نیمرو شدم.مادر مهربان خانواده با یک عدد نان ارمنی مهمانم کرد که واقعا خوشمزه بود. بعد از خوردن ناهار کمی استراحت کردم وسپس برای دیدن دریاچه به راه افتادم. با دوچرخه مسیردریاچه را رکاب زدم و کنارساحل ، گوشه ای دوچرخه را رها کرده و گرمنوش مخصوص خودم را سرو کردم و همانطور که یکی از زیباترین غروب های عمرم را از دریچه سوان می دیدم شروع به نوشیدن کردم.

 

 

هوا انصافا سرد بود اما ملت حوله به دوش در حال تفریح در کنار دریاچه بودند و هر از گاهی تنی هم به آب می زدند و من هم چای می نوشیدم و سیر وسیاحت می کردم. علی برکت الله ...

در برگشت کنجکاویم گل کرد و به دنبال کلیسای موجود در ساحل سوان بی هوا رکاب زدم و جلو رفتم تا جایی که متوجه شدم هوا کاملا تاریک شده و حدود 5 کیلومتر تا شهر فاصله دارم. فلاشرهای جلو و عقب دوچرخه را روشن کردم و سریع به شهر برگشتم. بر خلاف ایروان که ساختمانها همه نورپردازی شده و ملت هم تا پاسی از شب در خیابانها ولو هستند، اینجا مانند دهات های ایران،  همه راس ساعت 10 به خانه ها می خزند و خیابانها سوت و کور است. اگر gps نداشتم عمرا در آن تاریکی  به مقصد می رسیدم . وقتی با نیم ساعت معطلی جلوی درب خانه رسیدم صاحبخانه نگران را دیدم که  چند قدمی داخل کوچه آمده بود و به دنبال من می گشت. با لبخند و معذرت خواهی آرامش کردم و داخل شدم.

موقع شام آنها غذای خودشان را درست کردند و من هم غذای خودم را ... یک اشکنه فرد اعلای مشهدی با نان خشک یزدی!!  غذایشان را تست کردم و آنها هم دستپخت من را. به نظر بدشان نمی آمد. در هر صورت شام را خوردیم و من با اصرار ظرف ها را شستم. شرایط دقیقا مثل آشپزخانه های ایران بود. سینک و اسکاچ و مایع ظرفشویی!! بعد از شستن ظرف ها ، با یک دستمال خشک، سینک را هم تمیز کردم و با مادربزرگ خانواده که اتفاقا انگلیسی بلد بود گفتیم و خندیدیم.

محسن بیدی

ساعت هفت و نیم صبح بیدار شدم. راحت خوابیدن در یک اتاق دوبلکس که با نور آفتاب بیدار شوی و چشم انداز دریاچه را ببینی، خیلی بیشتر از ده دلار می ارزید. نان های خوشمزه ای که مادربزرگ این خانواده می پخت با خامه ای که در وسط آن بود یک صبحانه به یاد ماندنی شد.این خانواده مهمان نوازی را در حق من به تمام و کمال انجام دادند. بعدا حتما دوباره به آنها سر خواهم زد.

از صاحبخانه خداحافظ کردم و به سمت دلیجان به راه افتادم. سر راه به قصد کلیسای قدیمی  که مصطفی در سفرنامه اش به آن اشاره کرده بود، داخل فرعی پیچیدم. دست بر قضا یکشنبه بود و ملت مثل مور و ملخ دور و بر کلیسا می پلکیدند.

 

 

دوچرخه را گوشه ای گذاشتم و از پله ها بالا رفتم. فضای داخل کلیسا واقعا خلسه آمیز بود. گوشه کلیسا مجموعه ای از شمع های نازک و بلند، روشن بود و جلوه خاصی به فضای روحانی کلیسا می بخشید. برای لحظاتی مسیحی شدم!! با 50 درام - با تخفیف!!- یک شمع 100 درامی گرفتم و به یاد همه گناهانم روشن کردم. صلیب کشیدم ... صبر کردم تا تاثیرش را ببینم. به قول مشهدی ها مالی نبود.  همان" الهی العفو" خودمان هم بهتر بود هم ارزانتر!!

بیرون از محوطه کلیسا چشم انداز بسیار زیبایی به سوان بود. یک دریاچه زیبا و بزرگ کوهستانی با آب شیرین و در ارتفاع 2000 متری از سطح دریا!! همه شاد و سرزنده مشغول سیاحت و عکس گرفتن بودند.

 

 

 

کلیسا بسیار قدیمی بود و در محوطه آن سنگ قبرها و علائم بسیار نفیسی به چشم می خورد. کار بیشتری ندارم. پله ها را دو تا یکی پایین می روم. دوچرخه ام را برمی دارم و دوباره به جاده می زنم.

 

 

مسیر تا شهر دلیجان بسیار زیباست. هر از گاهی می ایستم ، نفسی تازه می کنم و از چشمه های بهشتی اش آب می نوشم.کمی بعد به یک دشت پر از گل های وحشی می رسم. تعدادشان آنقدر زیاد است که همه جا را پوشانده اند. پیاده به سمت مرکز شقایق ها به راه می افتم و از دیدن این صحنه بدیع در تیرماه لذت می برم.

 

 

جلوتر به یک تونل طولانی و مخوف می رسم. طبق تابلویی که جلو آن نصب شده 3 کیلومتر طول دارد. و کاملا هم سرازیری. به خاطر کیف و ترکبند دوچرخه، نصب فلاشر عقب امکان پذیر نیست . سریع دست به کار می شوم و با وسائل خیاطی گیره ای در عقب کیف می دوزم و فلاشر را روی آن نصب می کنم... حاصل کار کاملا رضایت بخش است. به تونل می زنم و همراه با ماشین ها با سرعت به سمت انتهای تونل رکاب می زنم.

تمام مسیر تا دلیجان سرازیری است و زودتر از آنچه فکرمی کنم به دلیجان می رسم ...

 

 

تا اینجا فقط یک ساعت رکاب زدم. کمی در شهر دلیجان می گردم و از آنجا که هوای شهر کمی گرم است ترجیح می دهم بدون توقف،تا وانادزور ادامه بدهم.

برای آب خوردن به وسط یک میدان می روم .چند خانم مسن تقاضا می کنند از آنها عکس بگیرم. با دوربین خودشان و با موبایل خودم از آنها عکس می گیرم. خداحافظی می کنم و به راه می افتم.

 

 

کمی که رکاب می زنم متوجه می شوم که علیرغم همه پنهان کاری ها، پدر و مادرم متوجه شده اند کجا هستم و چکار می کنم!! پدرم همیشه نگران کله شقی های من است. با هر زحمتی بود بالافاصله با پدرم تماس تصویری برقرار کردم و به آنها قول دادم که همه چیز مرتب است و مراقب خودم هستم.

هنوز از دلیجان خارج نشده بودم که آلارم معده وقت نشناس به صدا درآمد. زخم معده بد دردی است آنقدر که وقتی گرسنه ات می شود درست عین شلمان در کارتون بامزی، باید برایش غذا فراهم کنی وگرنه دمار از روزگارت در می آورد. جستجو کردم. آن اطراف فقط چیزی شبیه بار بود با مشتریانی که هر کدام مشغول سیگار کشیدن و یا خوردن مشروب بودند. دوچرخه ام را گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. با زحمت به صاحب آنجا فهماندم که اگر امکان دارد دو عدد تخم مرغ با نان و نوشابه برایم سرو کند. خودم روی یکی از میزها ولو شدم. و تا حاضر شدن غذا نقشه راه را مرور کردم. کمی بعد سفارشم را آوردند. دو عدد تخم مرغ با یک سبد نان و یک نوشابه کوکاکولای اصل ارمنی!! شروع به خوردن کردم. خوشمزه بود اما همین سفره ساده و غذای حاضری که در ایران به هیچ هم حساب نمی شود...  32 هزار تومان برایم آب خورد.

 

 

ارمنی ها سکه هایشان هم حساب و کتاب دارد و زیاد بزرگ نیست. مثلا یک سکه جغله 500 درامیشان که اندازه دوزاری های قدیم هم نمی شود، 14000 تومن ما بود ( به قیمت امروز ، چون فردا خدا عالم است) مقایسه بکنید با سکه های 50 تومنی و پانصد تومنی ما که اندازه پیش دستی است و پفک هم با آن نمی شود خرید.

جاده تقریبا پاک پاک است. و اثری از خرده شیشه به چشم نمی خورد. ظاهرا برادران و خواهران اهل دل ارمنی تا سوان بیشتر نمی کشند !! گوشه دنجی توجهم را جلب می کند. دوچرخه را هم با خودم می برم. جای بسیار زیبایی است. می نشینم و برای خودم چای می ریزم. خورشید کم کم پایین می آید و هنوز تا وانادزور 30 کیلومتر دیگر باقی مانده است. فقط هم گردنه، اما دلم نمی خواهد راه بیفتم.اگر از ترس سرمای شب و حیوانات وحشی نبود، حتما همین جا، بدون چادر و کیسه خواب اتراق می کردم.

دوباره یک گرمنوش آماده می کنم و با ولع به اطراف نگاه می کنم. یک جاده پر پیچ وخم وسط یک کوهستان سرسبز که شانه به شانه بهشت می زند. و یک جنگل تمام عیار که به رندی تمام دلبری می کند.امروز یکشنبه است و روز تعطیل مسیحی ها  و تنها 15 کیلومتر با دلیجان فاصله دارم. اگر چنین جاده ای در ایران بود و امروز هم جمعه، در هر کیلومتر مربع یکصد نفر با پراید و پژو می ریختند ، می شکستند و دوسیب نعنا می کشیدند!! بوی جوج شان هم تا سوان می رفت!! اینجا اما هر چند دقیقه به زحمت یک اتومبیل رد می شود.

 

 

نشسته ام وسط بوته ها و گیاهانی که بویی عجیب و سحر انگیز دارند و بهتر از هر شرابی مستم می کنند و من که این بوی عجیب را هنوز در هیچ کدام از جنگلهای ایران تجربه نکرده ام. دلم نمی خواهد بلند شوم . اما مجبورم.

 

 

طبیعت سحر انگیز تر از این حرفهاست. شاید بهترین زمان ممکن آمده ام. حرفه ای ها می دانند که طبیعت هر ساعت و هر روز خدا جلوه ای دارد و بسته به ساعت ، جهت تابش خورشید و میزان نور می توان جلوه های مختلفی از یک طبیعت واحد را دید. مسلما برای دیدن بهترین جلوه اش باید شانس داشته باشی و من ظاهرا خیلی خوش شانس بودم. آن طبیعت زیبا چنان از خود بیخودم کرده بود که هر چند کیلومتر یک بار می ایستادم. سر و رویی می شستم. آبی می نوشیدم و با حیرت به اطرافم نگاه می کردم.

 

 

کمی جلوتر یک پمپ گاز به چشمم می خورد. سرویس بهداشتی اش تمیز بود. فابریک و بدون رنگ!! ناخودآگاه مقایسه اش کردم با دستشویی پمپ بنزین های بین راهی خودمان که بوی آمونیاکش تا مغز استخوانت را می سوزاند و در و دیوارش پر است از فحش های آبدار به سران سیاسی مملکت!!

 

مسیر تا وانادزور کماکان زیباست. روی ارتفاعات یک پیرمرد ارمنی را می بینم که مشغول پیاده روی و هواخوری است. کمی انجیر تعارفش می کنم و با هم می خندیم. محلی ها - که معمولا مسن هستند- هر چند کیلومتر بساط محصولات ارگانیک و ترشی و میوه خودشان را برپا کرده اند و دعوتم می کنند به خرید.
 
دوچرخه را در سرازیری های مشرف به وانادزور رها می کنم و با صدایی بلند " جان مریم" می خوانم. یکی از لذت های دوچرخه سواری، رها شدن در سرازیری، بعد از  یک سربالایی دشوار است. اینجور مواقع معمولا بی احتیاط هستم. دوچرخه با سرعت جلو می رود و طبیعت سبز را با همان سرعت رد می کنم. چند دقیقه بعد در وانادزور هستم. اینجا از دلیجان بزرگتر است و البته زیباتر. به اولین میدان که می رسم جوانی ارمنی با اتومبیلش شروع به احوالپرسی می کند. تا می فهمد ایرانی ام با خنده می گوید :"احمدی نجاد" بعد همانطور که دستش را به علامت Fuck نشان می دهد می گوید "آمریکا" و بلند می خندد. خوش مشرب است و بسیار مهربان. با اصرار می خواهد که شب در منزل مهمانش باشم اما من ترجیح می دهم در هاستلی که رزرو کردم اقامت کنم و خداحافظی می کنیم.
شبهای راحتی را در هاستل های ایروان گذرانده ام. واقعا تمیزند و انصافا مرتب. از دو دره بازی خبری نیست. ملافه ها و حوله ها دست نخورده اند و رختخواب ها، راحت. آشپزخانه ها کاملا مجهز و سرویس ها کاملا تمیز. این در برابر کرایه ای که می گیرند واقعا می ارزد. این روزها در ایران با شبی هشتاد تا صد هزار تومان نصف این امکانات را هم در اختیارت قرار نمی دهند.
به هاستل می رسم و از پله ها بالا می روم. این یکی بهتر از بقیه است. حرف ندارد. یک تخت در اتاق 6 تخته می گیرم و شروع به چیدن وسائلم می کنم. ظاهرا تا صبح در همین اتاق بزرگ تنها هستم و شیلنگ تخته می اندازم. مشغول سبک سنگین کردن تخت ها هستم که  دو دختر لهستانی وارد می شوند و تقاضای اتاق می کنند. همانطور که خوش و بش می کنیم، اتاق 6 تخته را ورانداز می کنند و با هم حرف می زنند. ترجیح می دهم تنها باشم و آنها هم ظاهرا همین نظر را دارند. اتاق کوچک کناری را انتخاب می کنند و همه چیز به خیر و خوشی تمام می شود!!
 
 
 
 
دوش می گیرم و آخر شب در آشپزخانه یک اشکنه فرد اعلا بار می گذارم و با نان خشک یزدی سرو می کنم!!
یک کوکاکولای اصل لذتش را دو چندان می کند!!
رختخواب ها فوق العاده تمیز و راحت است ... تا صبح یک نفس می خوابم
 
محسن بیدی
نماز صبح را روی همان فرش تمیز کف اتاق می خوانم... بی خیال همه بحث ها!! بیشتر از نماز های ایران می چسبد!! موبایلم را چک می کنم و دوباره توی رختخواب می خزم. صبح کمی زودتر از روزهای گذشته از خواب بیدار می شوم. برای صبحانه یکی از حلوا ارده ها را باز می کنم و با نان گاتا می خورم. در آشپزخانه مشغول درست کردن چای هستم که خواهران لهستانی  برای صبحانه وارد می شوند. یکیشان جولیا است و دیگری داریا. هر دو هم فیزیوتراپ. برای گردش از تفلیس وارد ارمنستان شده اند و بسیار خوش برخورد هستند و مهربان. برای صبحانه چیپس و قهوه می خورندکه هر کدامش به تنهایی دو روز معده من را مرخص می کند!!
 
 
عکس می گیریم و اکانت های فیس بوک و اینستاگراممان را به اشتراک می گذاریم و قبل از آنکه مشهدی بازیم گل کند خداحافظی می کنم و می پرم روی دوچرخه. دیروز آفتاب دلیجان حسابی از خجالت من درآمد و بازوها و گونه ها و بینی ام- به غیر از پیشانی که زیر اسکارف و لپ هایم که زیر انبوه ریش بود!! حسابی آفتاب سوخته شده است. ناچار به اولین داروخانه رفتم و با کمک خانمی که خیلی خوش برخورد بود یک کرم ضد آفتاب خریدم.
 
 
به محض اینکه کرم را خریدم هوا ابری شد!! ظاهرا فقط منتظر این بود که من 80  هزار تومان پیاده بشوم که اگر این را می دانستم همان دیروز صدقه سر یک ارمنی می انداختمش توی صندوق یک کلیسا!!

وارد میوه فروشی می شوم. دو خانم آنجا را می گردانند. با مهربانی تعارف می کنند و من هم مقداری سیب گلاب و زردآلو بر می دارم. بعد از حساب کردن میوه ها با اصرار فراوان چند زردآلوی دیگر را هم داخل پاکت می گذارند. بسیار خوش برخورد هستند. عکسی به یادگار می گیرم و خداحافظی می کنیم.

 

 

میوه ها در ارمنستان اکثرا ارگانیک هستند. این را از کرم هایی که گاه و بیگاه داخل میوه ها یافت می شود و لذتش را دو چندان می کند!! می فهمم. زردآلو ها بسیار خوشمزه اند. گیلاس ها و آلبالو هم همینطور. اما صیفی جاتشان اکثرا گلخانه ای است و گوجه فرنگی هایشان هم  اصلا طعم ندارد. تا آلله وردی جاده بسیار زیباست. از همه جا آواز پرندگان و صدای بلبل می آید. هر جا که دوست دارم می ایستم و طبیعت را سیر می کنم. یک خط آهن برقی هم به موازات جاده تا الله وردی می رود و گاه و بیگاه جاده را - از بالا یا پایین- قطع می کند.

 

 

 

فیس بوکم را چک می کنم. جولیا هنوز راه نیفتاده، عکس هایم را لایک کرده و کامنت گذاشته . تشکر می کنم و می نویسم شاید یک روز با دوچرخه به لهستان آمدم.

آرامش عجیبی دارم. 3000 کیلومتر دور تر از خانه ام، کنار چشمه ها و جوی های آب می ایستم و همانطور که به صدای سحرآمیز طبیعت گوش می کنم دستانم را از آب های گوارای این سرزمین پر می کنم و می نوشم. تنها هستم و این تنهایی آرامشم را دو چندان می کند.

برای من در این دنیا هیچ لذتی بالاتر از این گونه سفر ها نیست. چرا که اکثر لذت ها در این دنیا پیامدش خماری است اما این لذت، مستدام است و خاطرات زیبایش همیشه سرزنده ام می کند و دلم را شاد.

 

 

کنار رودخانه می ایستم و دوباره بساط حلوا ارده و دستنوشته هایم را برپا می کنم. هنوز نخورده و ننوشته یک استیشن زرد رنگ می ایستد و راننده اش با اصرار دعوت می کند تا آنطرف جاده بروم. سلام و علیکی می کنیم و روی نیمکت کنار جاده می نشینیم. یک بطری سبز رنگ تعارف می کند که از ظاهرش معلوم است به کار من نمی آید. با مهربانی اشاره می کنم که اهل سیگار و مشروب نیستم و او با تعجب سیگاری گوشه لبش می گذارد. مترجم موبایلم را آماده می کنم و به زبان ارمنی کلی سوال می پرسیم و جواب می شنویم. اسمش "یورا" است و با اتومبیلش کار می کند. از تفلیس می آید. سوالهایش غالبا سه چیز است: سیگار ، مشروب و سکس!! متاسفانه اهل هیچکدام نیستم!!  اما این مانعی نیست که با هم نخندیم و از هر دری صحبت نکنیم!

نیم ساعت بعد خداحافظی می کنم و به راه می افتم. حدود ده کیلومتر جلوتر چشمم به اولین سایکل توریست این مسافرت می افتد. یک دختر حدودا 30 ساله آلمانی که دوچرخه اش را جک زده و روی سکوی سیمانی تخت خوابیده است. با دیدنم بلند می شود و با خوشحالی احوالپرسی می کند.یک دختر تنهای آلمانی به نام Lilly. از تفلیس می آید و قصد دارد امشب در وانادزور هاستل بگیرد. آدرس هاستلی که جولیا و داریا آنجا هستند را می دهم و خداحافظی می کنم.

 

 

به محض اینکه راه می افتم جاده آن روی سگش را نشان می دهد و چنان پر از دست انداز می شود که به زحمت رکاب می زنم. جلوتر حتی چند قطعه از جاده را سیل برده و کاملا سنگلاخ است. با سلام و صلوات ادامه می دهم. نزدیک الله وردی دو سایکل توریست فرانسوی را می بینم. یک زن و شوهر که به نظر بالای 60 سال سن دارند و فوق العاده شاد و پر انرژی. هر چقدر خانم به زبان  انگلیسی مسلط است. آقای خانواده بلد نیست. شاید هم از انگلیسی خوشش نمی آید.در هر صورت دیدن انها با این سن و با این سرزندگی برایم بسیار جالب است.

 

 

خداحافظی می کنیم و نیم ساعت بعد در الله وردی هستم. جلوی یک چشمه و آبخوری می ایستم و به حامد زنگ می زنم. پیشنهاد می کند که به یکی از روستاهای اطراف به اسم "ساناهین" بروم و آنجا نشانی یک ارمنی که جای شیک و تر و تمیزی برای اجاره دارد را به من می دهد. سفارش می کند که حتما از مجموعه های تاریخی و موزه آنجا و البته دشت های زیبایش بازدید کنم. تشکر می کنم و به طرف ساناهین به راه می افتم. گردنه هایش وحشتناک است. در هر صورت یک ساعت بعد در ساناهین هستم. هاستل را با پرس و جو پیدا می کنم و خانمی ارمنی که زبان انگلیسی اش تقریبا خوب است من را به طبقه بالا راهنمایی می کند. طبق معمول همه چیز عالی است. در یکی از اتاق ها یک سایکل توریست استراحت می کند. از همان بیرون اتاق، احوالپرسی می کنم و وارد اتاق خودم می شوم. دو تخته است با مبلمان و میز و لابی بسیار شیک، تلویزیون ال ای دی، آشپزخانه ،حمام و دستشویی کاملا تمیز. هر وسیله ای که لازم دارم روی میزها به چشم می خورد و لازم نیست بار و بندیل را باز کنم. ترجیح می دهم دوش بگیرم. و بعد راحت و آرام روی تخت دراز می کشم و باخانواده و اطرافیانم تماس می گیرم. دو روز آخر سفرم هست و از یک گیگابایت اینترنت همراه ویوا سل هنوز 900 مگ مانده!!  مشهدی بازی درآورده ام!!  تلگرام اینجا فیلتر نیست و کلیپ ها و گیف ها به سرعت هر چه تمام تر لود می شوند! کنسرو لوبیا را می جوشانم و با یک نان خوشمزه ارمنی سرو می کنم. همه چیز عالی است. طبق معمول بعد از خوردن یک بطری کوکاکولا ،  چشمهایم سنگین می شود و به خواب می روم.

 

 

 

محسن بیدی

صبح حدود ساعت 8 بیدار می شوم و داخل لابی همان سایکل توریست روز قبل را می بینم. اسمش فابیو است و از آرژانتین می آید. روی صندلی کنارش می نشینم. نان و پنیرش را تعارف می کند و من هم با انجیر ها و کشمش ها همان کار را می کنم.با حرارت از "ترامپ" می گوید و اینکه تهدید هایش جدی است و اینکه شما بالاخره می خواهید چکار کنید؟؟ خنده ام می گیرد. می گویم ما خودمان مصیبت های بزرگتری داریم که ترامپ در مقابلش هیچ است!!می گویم ترامپ هم بالاخره باج اش را می گیرد و می رود و اینکه عادت داریم به این اوضاع و اگر روزی بیاید که صحبت جنگ و تحریم نباشد مثل مرغ کرچ می شویم. می گویم و می خندیم. از همسر و فرزندانش می پرسم.53 سال سن دارد و می گوید ازدواج نکرده اما تا دلت بخواهد دوست دختر دارد.

 

از مقصدم می پرسد و تا می فهمد می خواهم به تفلیس بروم سعی می کند مانعم بشود. اصرار می کند که برای امروز دیر است:

" ببین رفیق، جاده پر پیچ و خم است و قسمت های زیادی را سیل برده و در چند جا هم کوه ریزش کرده ... حداقل 10 ساعت در راه خواهی بود. من یک سایکل توریست حرفه ای هستم و فقط در این مسافرت 4500 کیلومتر رکاب زدم. به حرف من گوش کن"

اینها را با حرارت می گفت و البته من هم زیر لبم می گفتم:  بَ رَ بَ بَ !!

 

خداحافظی کردم و برای دیدن موزه دوچرخه ام را - که کاملا سبک بود- برداشتم و به راه افتادم. موزه برادران میکویان کاملا نزدیک روستا بود و بسیار سرسبز و زیبا. در همان ورودی حیاط یک میگ 21 واقعی با ابهت هر چه تمام تر قرار داشت.

 

 

 

ساختمان موزه در دو طبقه و در انتهای حیاط واقع بود. پشت میز یک دختر خانم مسلط به زبان انگلیسی بود که راهنمایی بازدید کننده ها را به عهده داشت. آنطور که بعدا  برایم روشن کرد: برادران میکویان از یک خانواده ارمنی تبار ساکن در ساناهین به بالاترین رده های قدرت در دوران حکومت لنین، استالین و خروشچف رسیدند و تا پایان عمر هم مشغول فیض رساندن به حکومت کمونیستی شوروی سابق بودند."آناستاس" یک بلشویک کهنه کار و یک نابغه سیاسی و "آرتیوم" یک مغز متفکر و طراح جنگنده های میگ روسی. سرگذشت و کارهای خارق العاده این دو برادر و نسل بعدی آنها از نکات برجسته تاریخ انقلاب روسیه است.

 

مکان بعدی که در نظر داشتم ببینم صومعه قدیمی بود که در ارتفاعات روستای ساناهین قرار داشت. با دوچرخه سریع خودم را به آنجا رساندم و در ورودی فابیو را دیدم که پیاده تا آنجا آمده بود و در حال برگشتن بود. با دیدن من و دوچرخه ام تعجب کرد:" مگر هنوز نرفتی؟ "خندیدم و به علامت نفی سرم را بالا آوردم.  احوالپرسی کردیم و داخل مجموعه رفتم.

 

 

 

 

 

صومعه و کلیسا کاملا باستانی و قدیمی بودند و فضای داخل کلیسا هم بسیار خاص و روحانی.چند دقیقه ای روی یکی از صندلی های کلیسا نشستم و سعی کردم حس بگیرم اما "سر به هوا" تر از این حرف ها بودم!!

 

 

به عکس گرفتن مشغول شدم و پس از بازدید از همه سوراخ سنبه های صومعه به هاستل برگشتم.

 

فابیو با دیدنم تاکید کرد که اگر الان حرکت کنم هفت ساعت بعد به مرز می رسم و بهتر است قید امروز را بزنم. قبول نکردم و گفتم که خیال دارم اگر دیر به مرز رسیدم دوچرخه را تا تفلیس با ماشین ببرم. شانه هایش را بالا انداخت و برایم آرزوی موفقیت کرد. بعد از جمع کردن وسائلم خداحافظی کردیم و گفتم : امیدوارم روزی در ایران ببینمش.از صاحب هاستل خداحافظی کردم و با سرعت به سمت الله وردی به راه افتادم.

 

 

 

 

جاده ساداخلو ، همانطور که فابیو می گفت بسیار وحشتناک بود. قدم به قدم یا کوه ریزش کرده بود و یا کاملا خاکی و سنگلاخ می شد. با این همه دو ساعت  بعد به مرز رسیدم و کل عقبه فابیو با 4500 کیلومتر دوچرخه سواریش را با خاک یکسان کردم!!

 

هوا ناجوانمردانه گرم بود و برای من که به سرمای ملس وانادزور و ارتفاعات الله وردی عادت کرده بودم ، ناخوشایند بود. از زمین و زمان آتش می ریخت و رطوبت هوا هم قوز بالاقوز شده بود.

 

افسر ارمنی خیلی سریع مهر خروج را زد و به سمت مرز گرجستان رکاب زدم. از اینجا تا تفلیس  فقط 60 کیلومتر جاده کفی و بدون هیجان و البته بسیار سوزان!! انتظارم را می کشید. طبق برنامه پایان سفرم در تفلیس است و فردا باید از آنجا به تهران برگردم. دیدنی ها را دیده ام و کارم تقریبا تمام شده است. مسیر تفلیس به باتومی را برای سفر بعدی کنار گذاشته ام. اما تفلیس هم خیلی زیباست و امشب فرصت دارم آن را  ببینم. کنار ساختمان مرزی از افسر گرجی تکلیفم را می پرسم. اشاره می کند که دوچرخه سوارها از لاین اتومبیل ها می روند. وارد یکی از لاین ها می شوم و جلوی باجه مربوطه می ایستم. مرز کاملا خلوت است. به مامور داخل باجه سلام می کنم و مدارکم را تحویل می دهم. به محض اینکه می فهمد ایرانی ام پاسپورتم را بر می گرداند و اشاره می کند که از داخل سالن بروم. کاملا جا می خورم ولی به روی خودم نمی آورم. در مورد برخورد تحقیر آمیز افسران گرجی با مسافران ایرانی زیاد شنیده ام. اما آمده ام تا با چشم های خودم ببینم.با لبخند ، داخل سالن می شوم. یک افسر کاملا عبوس گرجی مدارکم را می گیرد و چک می کند. سوالهای دیکته شده ای را بلغور می کند. در مورد بیمه مسافرتی، رزرو هتل و همراه داشتن پول کافی. مدارک را با خوشرویی در اختیارش قرار می دهم و اضافه می کنم که سفرم با دوچرخه در تفلیس تمام می شود و فردا عازم تهران هستم و فقط برای همین یک شب 300 دلار پول نقد به همراه دارم. به جلوتر راهنمایی می شوم . انتهای سالن دو دختر افسر گرجی با دیدن من و دوچرخه ام ابراز احساسات می کنند و با فریاد دعوتم می کنند به جلو رفتن. صدایشان هنوز توی گوشم هست: " Hi ... welcome to georgia  با خوشحالی جلو می روم. دخترها پاسپورت را که می بینند کپ می کنند و لبخندشان محو می شود. جلوتر اما یک افسر کاملا عبوس گرجی اشاره می کند که کنار بزنم و وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. با لبخند اشاره می کنم که سایکل توریستم و برایم سخت است که وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. گوشش بدهکار نیست. اشاره می کند که سریعتر شروع کنم و وقتش را هدر ندهم. چاره ای نیست. کیف ها را باز می کنم و وسائلش را تک به تک روی میز می چینم. ادویه ( نعناع ، زردچوبه) و پودری که برای چای در اختیار دارم توجهش را جلب می کند و می پرسد که این ها چیست؟ یادآوری می کنم که یک سایکل توریست معمولا غذا و نوشیدنی اش را باید خودش درست کند و اینها برای همان است. تا اینجا مشکلی نیست اما یک مرتبه دوربین دیجیتالم را برمی دارد و شروع به بررسی عکس هایش می کند. این دوربین را برای زاپاس برداشته ام. احیانا اگر مشکلی برای موبایلم پیش آمد. داخلش چیز خاصی نیست، فقط چند تا عکس مربوط به دختر شش ساله ام هست. من اما این کارش را توهین می دانم. با عصبانیت -تقریبا - هلش می دهم و دوربین را از دستش می گیرم ... همزمان داد می زنم:

Don't look at my personal pictures

انگلیسی ام خوب نبود اما آنقدر واضح بود که هر چهارپایی بتواند منظورم را بفهمد. افسر که انتظار چنین برخوردی را از من نداشت با حالتی عجیب عقب رفت و اشاره کرد که به هیچ وجه او را لمس نکنم و بالافاصله با بیسیم روی شانه اش چیزهایی به زبان گرجی گفت... در کسری از ثانیه چند افسر گرجی به همراه افسر بدون یونیفرمی که ظاهرا رئیس آنها بود توی اتاق ریختند و من تازه متوجه شدم که کجا هستم.

از رو نرفتم و به رئیسشان گفتم که عکسهای شخصی من را حق ندارند ببینند. و اینکه چندان میلی به ورود به گرجستان ندارم و با این وضعیت ترجیح می دهم برگردم.

 

ظاهرا اعتراضم به حق بود چون دوربین را از من نگرفتند اما از همانجا افسری که هلش داده بودم کینه به دل گرفت و شروع به آزار و اذیت کرد.چند بار تاکید کردم که نظرم عوض شده و به هیچ عنوان دوست ندارم وارد خاک گرجستان شوم اما افسر مربوطه  می گفت: شما در مرز هستید و باید تابع قوانین مرزی باشید. چاره ای نبود. همانطور که حرص می خوردم رضایت دادم. سر تا پای خودم را بازرسی کردند. رفتارشان کاملا توهین آمیز بود. وسائلم را یک به یک چک کردند. دوچرخه را از دستگاه X-ray عبور دادند و جلوی یک فقره سگ مواد یاب گرفتند.بعد نوبت خودم شد و در انتها یک نفر با کیت های آزمایشگاهی خاصی، بسته های نعناع!! دارچین و ادویه ها و حتی نان یزدی را هم آزمایش کرد!! از حرص ، خنده ام گرفته بود. فکر کنم سر همین شک مسخره دست کم چند میلیون - به پول ایران- پیاده شدند. به گوشه ای رفتم و همانطور که پشتم به آنها بود رهایشان کردم تا هر غلطی که می خواهند بکنند. پروسه ای عذاب آور شروع شده بود که حدود یک ساعت طول کشید. توی عوالم خودم بودم که از پشت صدایی شنیدم:  Come here

خودم را به نشنیدن زدم. یکی از افسرها -همان که رفیق فابریک سگ مواد یاب بود!! از روبرو به من اشاره کرد که به داخل اتاق بروم. رفتم و افسری که برایم ناآشنا بود اشاره کرد که وسائلم را جمع کنم. لحنش کاملا دوستانه بود. همانطور که خرت و پرت هایم را با غیظ در کیف ها قرار می دادم، زیر لب به انگلیسی هر چه به دهنم آمد به رهبران سیاسی گرجستان و ایران گفتم!! کاملا یادم هست که یک جمله را دائم تکرار می کردم:

 

?Why should I be in Georgia

 

افسر شروع به صحبت کرد. انگلیسی را کاملا روان صحبت می کرد. از بچه هایم پرسید و از سن وسالم و اینکه مسیر ایروان تا مرز را چند ساعته رکاب زدم؟ کم بودن بارهایم در سفر برایش تعجب آمیز بود. رکوردم را که شنید بیشتر تعجب کرد. به نظرم  می خواست من را خر کند. در هر صورت اشاره به زانوهایم کرد و اینکه خوب نگهشان داشتم. از لحن برادرانه اش و نوع سوالهایش کاملا معلوم بود که می خواهد رفتارهای قبلی را از دلم دربیاورد. پیش رویم 60 کیلومتر جاده کفی تا تفلیس بود و پشت سرم 250 کیلومتر گردنه تا ایروان. من اما تصمیم خودم را گرفته بودم. بالاخره باید یک نفر پیدا می شد که توی دهن این ها می زد. چرا آن یک نفر من نباشم؟ شروع کردم به نقش بازی کردن. خندیدم. او هم خندید. گفتم:

You are a good man

تشکر کرد و اضافه کرد که قوانین مرزی است و افسر ها مامور هستند و معذور. و اینکه این مسائل عادی است. و از این دست موارد زیاد داریم...

  مثل سگ دروغ می گفت. خوب می دانستم که فقط با ایرانی ها این رفتارهای تحقیر آمیز را انجام می دهند. جلوی رویم کلی آدم با کیف ها و ساک های مسافرتی به اندازه یک لیفتراک عبور می کردند وکسی با آنها کاری نداشت. در هر صورت  خندیدم و خندید. وقتی که مطمئن شد که ماموریتش را انجام داده رئیسش را صدا کرد و هردو روبروی من ایستادند. وسائلم را بسته بودم و کارم تمام شده بود. پاسپورتم را دستم دادند و گفتند :

 

welcome to georgia

 

پرسیدم : شما دیگر کاری با من ندارید؟ اشاره کردند که همه چیز تمام شده...

 

تاکید کردم که: تمام؟ و آنها با دست اشاره کردند که : finish  و اضافه کردند:


You are in Georgia

 

و این همان لحظه ای بود که منتظرش بودم.فرمان دوچرخه ام را به عقب برگرداندم و گفتم:

 

so ... good bye

 

افسر گرجی دست من را گرفت و اشاره کرد که باید برعکس بروم. من اما همه وجودم تنفر شده بود:

 

می خواهم برگردم... اجازه نمی دهید؟

 

افسری که مهربانانه صحبت می کرد پاسخ داد:

 

اختیار با خودتان است اما شما الان در گرجستان هستید...

پاسخ دادم: اگر اختیار با من است ترجیح می دهم برگردم...

 

و برگشتم.

قیافه هایشان دیدنی بود...

 

بیرون از سالن مرزبانی هرم گرما دوباره در صورتم دوید. دوچرخه را به دیوار روبرو تکیه دادم و کمی آب نوشیدم. سه گنجشک بی نوا از فرط گرما گوشه یکی از پنجره ها کز کرده بودند. به نظر در حال جان دادن بودند. هر سه را برداشتم و به جای خنک تری بردم. کمی آب از قمقمه ام - که به علت علاف شدن در سالن مرزبانی کاملا سرد شده بود- روی آنها ریختم و شروع کردم به باد زدنشان، با همان پرینت های بیمه گرجستان که حالا برایم پشیزی ارزش نداشت. آنقدر این کار را کردم تا کمی تحرکشان بهتر شد. سنگینی چند نگاه را از پشت شیشه های مرزبانی احساس می کردم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. افسر گرجی با تعجب مهر ورود به گرجستان که نیم ساعت پیش خورده بود را نگاه می کرد!! افسر ارمنی هم برای ورود من به ارمنستان مافوقش را صدا زد !! ظاهرا همچین صحنه ای را ندیده بودند. گفتم که از گرجستان خوشم نیامد و با همین جا بیشتر حال می کنم!! با تعجب خنده ای کرد و مهر ورود را زد!! سوار دوچرخه ام شدم و به سمت الله وردی رفتم. دستهایم را به نشانه تشکر از خداوند باز کردم. امروز دیگر برای من تمام شده بود، با یک حس بسیار خوب.

 

 

 
محسن بیدی

خیلی راحت به وانادزور رفتم و راحت تر از آن به ایروان. یک خانواده ارمنی با یک ون بسیار شیک من را تا ایروان رساندند. در طول مسیر، من جان مریم می خواندم و آنها دست می زدند. چقدر لذت بخش بود...

 

شب در همان هاستل روز اول خوابیدم و نقشه هایم را برای برگشت کشیدم.

فردای آن روز ، نزدیک ظهر وسائلم را بستم و آماده شدم برای بازگشت. بیرون از هاستل و کنار خیابان از همان فواره کوچک زیبا ، قمقمه دوچرخه را پر از آب کردم و آخرین یادداشتم را همان جا توی پیاده رو و زیر سایه درختان خیابان sayat nova نوشتم. خوب یادم هست که از یک چیز خیلی دلخور بودم .... داخل هاستل پرچم همه کشورها - حتی عراق، سوریه و فلسطین - را دیدم و از پرچم ایران خبری نبود. 

 

 

 

 

این همان صفحه گذرنامه ام هست که در ارمنستان و گرجستان مهر ورود و خروج خورد.

هر چقدر افسران ایرانی و عراقی با شلختگی و بی نظمی هر چه تمام تر، هر جای پاسپورت را که دم دستشان بود، مهر ورود و خروج می زدند، ارمنی ها و گرجی ها این کار را منظم انجام داده اند:

 

 


موقع تعویض گذرنامه ام، این برگه را جدا می کنم و نگهش می دارم.مهر ورود به گرجستان و در کنار آن، مهر خروج از این کشور در همان روز، یادگاری است که هر وقت به آن نگاه کنم، احساس غرور خواهم داشت. وقتی علیرغم همه مشکلات پیش رو، از لذتم گذشتم و با پشت کردن به آن افسران مغرور، جوابشان را  دادم. وقتی می توانستم بروم،اما برگشتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. شاید من اولین ایرانی باشم که بعد از ورود به خاک گرجستان، آنجا را به نشانه اعتراض ترک کرد.
 
به دفتر تعاونی رویال سفر در میدان جمهوری رفتم. اتوبوس حرکت کرده بود. با راننده تماس گرفتند و گفتند که بایستد و از روی نقشه محل توقف اتوبوس را به من نشان دادند. فقط پنج کیلومتر فاصله داشت. با دوچرخه و با سرعت خودم را به اتوبوس رساندم و طبق معمول دوچرخه ام در صندوق و خودم هم روی یک صندلی تک آرام گرفتیم. کمی آب خوردم و شروع کردم به مرور عکس های سفر. زمان داشت به عقب برمی گشت.و تصاویر با چشمهایم مرور می شد.همه چیز از انتها تا ابتدا ...  وقتی به عکس یادگاریم با میدان آزادی رسیدم نا خودآگاه بغض کردم و گریه ام گرفت. موبایلم را کنار گذاشتم و پرده جلوی پنجره را کنار زدم. و همانطور که اشک می ریختم بیرون را نگاه کردم.خانه ها، کلیسا ها، و خیابان ها یکی یکی از جلوی چشمم دور می شد و من دوباره به کشور خودم برمی گشتم. نقشه را باز می کنم و به خطهای کج و معوجی که به زشتی هر چه تمامتر دنیای زیبای خداوندی را خط خطی کرده نگاه می اندازم. همان خطوطی که ما اسمش را "مرز" می گذاریم و داخل آن زندانی شده ایم و فکر می کنیم زندگی می کنیم. امیدوارم یک روز همه این خطوط پاک بشود ... پاک پاک.
اتوبوس می رود، من می روم و این زندگی است که می ماند و دلی که هنوز آرام نگرفته و به فکر سفر های بعدی است.
 
هنوز اول راهم ...
 
 
 
 
محسن بیدی