ارمنستان با کراس کانتری

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

به قصد دیدن کشور ارمنستان به دل جاده زدم
تنها و با یک دوچرخه کراس کانتری
این چند سطر خاطرات سفر 6 روزه من هست
در این بهشت زیبا

بایگانی
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ریجکت» ثبت شده است

صبح حدود ساعت 8 بیدار می شوم و داخل لابی همان سایکل توریست روز قبل را می بینم. اسمش فابیو است و از آرژانتین می آید. روی صندلی کنارش می نشینم. نان و پنیرش را تعارف می کند و من هم با انجیر ها و کشمش ها همان کار را می کنم.با حرارت از "ترامپ" می گوید و اینکه تهدید هایش جدی است و اینکه شما بالاخره می خواهید چکار کنید؟؟ خنده ام می گیرد. می گویم ما خودمان مصیبت های بزرگتری داریم که ترامپ در مقابلش هیچ است!!می گویم ترامپ هم بالاخره باج اش را می گیرد و می رود و اینکه عادت داریم به این اوضاع و اگر روزی بیاید که صحبت جنگ و تحریم نباشد مثل مرغ کرچ می شویم. می گویم و می خندیم. از همسر و فرزندانش می پرسم.53 سال سن دارد و می گوید ازدواج نکرده اما تا دلت بخواهد دوست دختر دارد.

 

از مقصدم می پرسد و تا می فهمد می خواهم به تفلیس بروم سعی می کند مانعم بشود. اصرار می کند که برای امروز دیر است:

" ببین رفیق، جاده پر پیچ و خم است و قسمت های زیادی را سیل برده و در چند جا هم کوه ریزش کرده ... حداقل 10 ساعت در راه خواهی بود. من یک سایکل توریست حرفه ای هستم و فقط در این مسافرت 4500 کیلومتر رکاب زدم. به حرف من گوش کن"

اینها را با حرارت می گفت و البته من هم زیر لبم می گفتم:  بَ رَ بَ بَ !!

 

خداحافظی کردم و برای دیدن موزه دوچرخه ام را - که کاملا سبک بود- برداشتم و به راه افتادم. موزه برادران میکویان کاملا نزدیک روستا بود و بسیار سرسبز و زیبا. در همان ورودی حیاط یک میگ 21 واقعی با ابهت هر چه تمام تر قرار داشت.

 

 

 

ساختمان موزه در دو طبقه و در انتهای حیاط واقع بود. پشت میز یک دختر خانم مسلط به زبان انگلیسی بود که راهنمایی بازدید کننده ها را به عهده داشت. آنطور که بعدا  برایم روشن کرد: برادران میکویان از یک خانواده ارمنی تبار ساکن در ساناهین به بالاترین رده های قدرت در دوران حکومت لنین، استالین و خروشچف رسیدند و تا پایان عمر هم مشغول فیض رساندن به حکومت کمونیستی شوروی سابق بودند."آناستاس" یک بلشویک کهنه کار و یک نابغه سیاسی و "آرتیوم" یک مغز متفکر و طراح جنگنده های میگ روسی. سرگذشت و کارهای خارق العاده این دو برادر و نسل بعدی آنها از نکات برجسته تاریخ انقلاب روسیه است.

 

مکان بعدی که در نظر داشتم ببینم صومعه قدیمی بود که در ارتفاعات روستای ساناهین قرار داشت. با دوچرخه سریع خودم را به آنجا رساندم و در ورودی فابیو را دیدم که پیاده تا آنجا آمده بود و در حال برگشتن بود. با دیدن من و دوچرخه ام تعجب کرد:" مگر هنوز نرفتی؟ "خندیدم و به علامت نفی سرم را بالا آوردم.  احوالپرسی کردیم و داخل مجموعه رفتم.

 

 

 

 

 

صومعه و کلیسا کاملا باستانی و قدیمی بودند و فضای داخل کلیسا هم بسیار خاص و روحانی.چند دقیقه ای روی یکی از صندلی های کلیسا نشستم و سعی کردم حس بگیرم اما "سر به هوا" تر از این حرف ها بودم!!

 

 

به عکس گرفتن مشغول شدم و پس از بازدید از همه سوراخ سنبه های صومعه به هاستل برگشتم.

 

فابیو با دیدنم تاکید کرد که اگر الان حرکت کنم هفت ساعت بعد به مرز می رسم و بهتر است قید امروز را بزنم. قبول نکردم و گفتم که خیال دارم اگر دیر به مرز رسیدم دوچرخه را تا تفلیس با ماشین ببرم. شانه هایش را بالا انداخت و برایم آرزوی موفقیت کرد. بعد از جمع کردن وسائلم خداحافظی کردیم و گفتم : امیدوارم روزی در ایران ببینمش.از صاحب هاستل خداحافظی کردم و با سرعت به سمت الله وردی به راه افتادم.

 

 

 

 

جاده ساداخلو ، همانطور که فابیو می گفت بسیار وحشتناک بود. قدم به قدم یا کوه ریزش کرده بود و یا کاملا خاکی و سنگلاخ می شد. با این همه دو ساعت  بعد به مرز رسیدم و کل عقبه فابیو با 4500 کیلومتر دوچرخه سواریش را با خاک یکسان کردم!!

 

هوا ناجوانمردانه گرم بود و برای من که به سرمای ملس وانادزور و ارتفاعات الله وردی عادت کرده بودم ، ناخوشایند بود. از زمین و زمان آتش می ریخت و رطوبت هوا هم قوز بالاقوز شده بود.

 

افسر ارمنی خیلی سریع مهر خروج را زد و به سمت مرز گرجستان رکاب زدم. از اینجا تا تفلیس  فقط 60 کیلومتر جاده کفی و بدون هیجان و البته بسیار سوزان!! انتظارم را می کشید. طبق برنامه پایان سفرم در تفلیس است و فردا باید از آنجا به تهران برگردم. دیدنی ها را دیده ام و کارم تقریبا تمام شده است. مسیر تفلیس به باتومی را برای سفر بعدی کنار گذاشته ام. اما تفلیس هم خیلی زیباست و امشب فرصت دارم آن را  ببینم. کنار ساختمان مرزی از افسر گرجی تکلیفم را می پرسم. اشاره می کند که دوچرخه سوارها از لاین اتومبیل ها می روند. وارد یکی از لاین ها می شوم و جلوی باجه مربوطه می ایستم. مرز کاملا خلوت است. به مامور داخل باجه سلام می کنم و مدارکم را تحویل می دهم. به محض اینکه می فهمد ایرانی ام پاسپورتم را بر می گرداند و اشاره می کند که از داخل سالن بروم. کاملا جا می خورم ولی به روی خودم نمی آورم. در مورد برخورد تحقیر آمیز افسران گرجی با مسافران ایرانی زیاد شنیده ام. اما آمده ام تا با چشم های خودم ببینم.با لبخند ، داخل سالن می شوم. یک افسر کاملا عبوس گرجی مدارکم را می گیرد و چک می کند. سوالهای دیکته شده ای را بلغور می کند. در مورد بیمه مسافرتی، رزرو هتل و همراه داشتن پول کافی. مدارک را با خوشرویی در اختیارش قرار می دهم و اضافه می کنم که سفرم با دوچرخه در تفلیس تمام می شود و فردا عازم تهران هستم و فقط برای همین یک شب 300 دلار پول نقد به همراه دارم. به جلوتر راهنمایی می شوم . انتهای سالن دو دختر افسر گرجی با دیدن من و دوچرخه ام ابراز احساسات می کنند و با فریاد دعوتم می کنند به جلو رفتن. صدایشان هنوز توی گوشم هست: " Hi ... welcome to georgia  با خوشحالی جلو می روم. دخترها پاسپورت را که می بینند کپ می کنند و لبخندشان محو می شود. جلوتر اما یک افسر کاملا عبوس گرجی اشاره می کند که کنار بزنم و وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. با لبخند اشاره می کنم که سایکل توریستم و برایم سخت است که وسائلم را از روی دوچرخه باز کنم. گوشش بدهکار نیست. اشاره می کند که سریعتر شروع کنم و وقتش را هدر ندهم. چاره ای نیست. کیف ها را باز می کنم و وسائلش را تک به تک روی میز می چینم. ادویه ( نعناع ، زردچوبه) و پودری که برای چای در اختیار دارم توجهش را جلب می کند و می پرسد که این ها چیست؟ یادآوری می کنم که یک سایکل توریست معمولا غذا و نوشیدنی اش را باید خودش درست کند و اینها برای همان است. تا اینجا مشکلی نیست اما یک مرتبه دوربین دیجیتالم را برمی دارد و شروع به بررسی عکس هایش می کند. این دوربین را برای زاپاس برداشته ام. احیانا اگر مشکلی برای موبایلم پیش آمد. داخلش چیز خاصی نیست، فقط چند تا عکس مربوط به دختر شش ساله ام هست. من اما این کارش را توهین می دانم. با عصبانیت -تقریبا - هلش می دهم و دوربین را از دستش می گیرم ... همزمان داد می زنم:

Don't look at my personal pictures

انگلیسی ام خوب نبود اما آنقدر واضح بود که هر چهارپایی بتواند منظورم را بفهمد. افسر که انتظار چنین برخوردی را از من نداشت با حالتی عجیب عقب رفت و اشاره کرد که به هیچ وجه او را لمس نکنم و بالافاصله با بیسیم روی شانه اش چیزهایی به زبان گرجی گفت... در کسری از ثانیه چند افسر گرجی به همراه افسر بدون یونیفرمی که ظاهرا رئیس آنها بود توی اتاق ریختند و من تازه متوجه شدم که کجا هستم.

از رو نرفتم و به رئیسشان گفتم که عکسهای شخصی من را حق ندارند ببینند. و اینکه چندان میلی به ورود به گرجستان ندارم و با این وضعیت ترجیح می دهم برگردم.

 

ظاهرا اعتراضم به حق بود چون دوربین را از من نگرفتند اما از همانجا افسری که هلش داده بودم کینه به دل گرفت و شروع به آزار و اذیت کرد.چند بار تاکید کردم که نظرم عوض شده و به هیچ عنوان دوست ندارم وارد خاک گرجستان شوم اما افسر مربوطه  می گفت: شما در مرز هستید و باید تابع قوانین مرزی باشید. چاره ای نبود. همانطور که حرص می خوردم رضایت دادم. سر تا پای خودم را بازرسی کردند. رفتارشان کاملا توهین آمیز بود. وسائلم را یک به یک چک کردند. دوچرخه را از دستگاه X-ray عبور دادند و جلوی یک فقره سگ مواد یاب گرفتند.بعد نوبت خودم شد و در انتها یک نفر با کیت های آزمایشگاهی خاصی، بسته های نعناع!! دارچین و ادویه ها و حتی نان یزدی را هم آزمایش کرد!! از حرص ، خنده ام گرفته بود. فکر کنم سر همین شک مسخره دست کم چند میلیون - به پول ایران- پیاده شدند. به گوشه ای رفتم و همانطور که پشتم به آنها بود رهایشان کردم تا هر غلطی که می خواهند بکنند. پروسه ای عذاب آور شروع شده بود که حدود یک ساعت طول کشید. توی عوالم خودم بودم که از پشت صدایی شنیدم:  Come here

خودم را به نشنیدن زدم. یکی از افسرها -همان که رفیق فابریک سگ مواد یاب بود!! از روبرو به من اشاره کرد که به داخل اتاق بروم. رفتم و افسری که برایم ناآشنا بود اشاره کرد که وسائلم را جمع کنم. لحنش کاملا دوستانه بود. همانطور که خرت و پرت هایم را با غیظ در کیف ها قرار می دادم، زیر لب به انگلیسی هر چه به دهنم آمد به رهبران سیاسی گرجستان و ایران گفتم!! کاملا یادم هست که یک جمله را دائم تکرار می کردم:

 

?Why should I be in Georgia

 

افسر شروع به صحبت کرد. انگلیسی را کاملا روان صحبت می کرد. از بچه هایم پرسید و از سن وسالم و اینکه مسیر ایروان تا مرز را چند ساعته رکاب زدم؟ کم بودن بارهایم در سفر برایش تعجب آمیز بود. رکوردم را که شنید بیشتر تعجب کرد. به نظرم  می خواست من را خر کند. در هر صورت اشاره به زانوهایم کرد و اینکه خوب نگهشان داشتم. از لحن برادرانه اش و نوع سوالهایش کاملا معلوم بود که می خواهد رفتارهای قبلی را از دلم دربیاورد. پیش رویم 60 کیلومتر جاده کفی تا تفلیس بود و پشت سرم 250 کیلومتر گردنه تا ایروان. من اما تصمیم خودم را گرفته بودم. بالاخره باید یک نفر پیدا می شد که توی دهن این ها می زد. چرا آن یک نفر من نباشم؟ شروع کردم به نقش بازی کردن. خندیدم. او هم خندید. گفتم:

You are a good man

تشکر کرد و اضافه کرد که قوانین مرزی است و افسر ها مامور هستند و معذور. و اینکه این مسائل عادی است. و از این دست موارد زیاد داریم...

  مثل سگ دروغ می گفت. خوب می دانستم که فقط با ایرانی ها این رفتارهای تحقیر آمیز را انجام می دهند. جلوی رویم کلی آدم با کیف ها و ساک های مسافرتی به اندازه یک لیفتراک عبور می کردند وکسی با آنها کاری نداشت. در هر صورت  خندیدم و خندید. وقتی که مطمئن شد که ماموریتش را انجام داده رئیسش را صدا کرد و هردو روبروی من ایستادند. وسائلم را بسته بودم و کارم تمام شده بود. پاسپورتم را دستم دادند و گفتند :

 

welcome to georgia

 

پرسیدم : شما دیگر کاری با من ندارید؟ اشاره کردند که همه چیز تمام شده...

 

تاکید کردم که: تمام؟ و آنها با دست اشاره کردند که : finish  و اضافه کردند:


You are in Georgia

 

و این همان لحظه ای بود که منتظرش بودم.فرمان دوچرخه ام را به عقب برگرداندم و گفتم:

 

so ... good bye

 

افسر گرجی دست من را گرفت و اشاره کرد که باید برعکس بروم. من اما همه وجودم تنفر شده بود:

 

می خواهم برگردم... اجازه نمی دهید؟

 

افسری که مهربانانه صحبت می کرد پاسخ داد:

 

اختیار با خودتان است اما شما الان در گرجستان هستید...

پاسخ دادم: اگر اختیار با من است ترجیح می دهم برگردم...

 

و برگشتم.

قیافه هایشان دیدنی بود...

 

بیرون از سالن مرزبانی هرم گرما دوباره در صورتم دوید. دوچرخه را به دیوار روبرو تکیه دادم و کمی آب نوشیدم. سه گنجشک بی نوا از فرط گرما گوشه یکی از پنجره ها کز کرده بودند. به نظر در حال جان دادن بودند. هر سه را برداشتم و به جای خنک تری بردم. کمی آب از قمقمه ام - که به علت علاف شدن در سالن مرزبانی کاملا سرد شده بود- روی آنها ریختم و شروع کردم به باد زدنشان، با همان پرینت های بیمه گرجستان که حالا برایم پشیزی ارزش نداشت. آنقدر این کار را کردم تا کمی تحرکشان بهتر شد. سنگینی چند نگاه را از پشت شیشه های مرزبانی احساس می کردم. ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود. افسر گرجی با تعجب مهر ورود به گرجستان که نیم ساعت پیش خورده بود را نگاه می کرد!! افسر ارمنی هم برای ورود من به ارمنستان مافوقش را صدا زد !! ظاهرا همچین صحنه ای را ندیده بودند. گفتم که از گرجستان خوشم نیامد و با همین جا بیشتر حال می کنم!! با تعجب خنده ای کرد و مهر ورود را زد!! سوار دوچرخه ام شدم و به سمت الله وردی رفتم. دستهایم را به نشانه تشکر از خداوند باز کردم. امروز دیگر برای من تمام شده بود، با یک حس بسیار خوب.

 

 

 
محسن بیدی