ارمنستان با کراس کانتری

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

سفرنامه یک سایکل توریست در کشور ارمنستان

به قصد دیدن کشور ارمنستان به دل جاده زدم
تنها و با یک دوچرخه کراس کانتری
این چند سطر خاطرات سفر 6 روزه من هست
در این بهشت زیبا

بایگانی
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفر» ثبت شده است

خیلی راحت به وانادزور رفتم و راحت تر از آن به ایروان. یک خانواده ارمنی با یک ون بسیار شیک من را تا ایروان رساندند. در طول مسیر، من جان مریم می خواندم و آنها دست می زدند. چقدر لذت بخش بود...

 

شب در همان هاستل روز اول خوابیدم و نقشه هایم را برای برگشت کشیدم.

فردای آن روز ، نزدیک ظهر وسائلم را بستم و آماده شدم برای بازگشت. بیرون از هاستل و کنار خیابان از همان فواره کوچک زیبا ، قمقمه دوچرخه را پر از آب کردم و آخرین یادداشتم را همان جا توی پیاده رو و زیر سایه درختان خیابان sayat nova نوشتم. خوب یادم هست که از یک چیز خیلی دلخور بودم .... داخل هاستل پرچم همه کشورها - حتی عراق، سوریه و فلسطین - را دیدم و از پرچم ایران خبری نبود. 

 

 

 

 

این همان صفحه گذرنامه ام هست که در ارمنستان و گرجستان مهر ورود و خروج خورد.

هر چقدر افسران ایرانی و عراقی با شلختگی و بی نظمی هر چه تمام تر، هر جای پاسپورت را که دم دستشان بود، مهر ورود و خروج می زدند، ارمنی ها و گرجی ها این کار را منظم انجام داده اند:

 

 


موقع تعویض گذرنامه ام، این برگه را جدا می کنم و نگهش می دارم.مهر ورود به گرجستان و در کنار آن، مهر خروج از این کشور در همان روز، یادگاری است که هر وقت به آن نگاه کنم، احساس غرور خواهم داشت. وقتی علیرغم همه مشکلات پیش رو، از لذتم گذشتم و با پشت کردن به آن افسران مغرور، جوابشان را  دادم. وقتی می توانستم بروم،اما برگشتم و پشت سرم را هم نگاه نکردم. شاید من اولین ایرانی باشم که بعد از ورود به خاک گرجستان، آنجا را به نشانه اعتراض ترک کرد.
 
به دفتر تعاونی رویال سفر در میدان جمهوری رفتم. اتوبوس حرکت کرده بود. با راننده تماس گرفتند و گفتند که بایستد و از روی نقشه محل توقف اتوبوس را به من نشان دادند. فقط پنج کیلومتر فاصله داشت. با دوچرخه و با سرعت خودم را به اتوبوس رساندم و طبق معمول دوچرخه ام در صندوق و خودم هم روی یک صندلی تک آرام گرفتیم. کمی آب خوردم و شروع کردم به مرور عکس های سفر. زمان داشت به عقب برمی گشت.و تصاویر با چشمهایم مرور می شد.همه چیز از انتها تا ابتدا ...  وقتی به عکس یادگاریم با میدان آزادی رسیدم نا خودآگاه بغض کردم و گریه ام گرفت. موبایلم را کنار گذاشتم و پرده جلوی پنجره را کنار زدم. و همانطور که اشک می ریختم بیرون را نگاه کردم.خانه ها، کلیسا ها، و خیابان ها یکی یکی از جلوی چشمم دور می شد و من دوباره به کشور خودم برمی گشتم. نقشه را باز می کنم و به خطهای کج و معوجی که به زشتی هر چه تمامتر دنیای زیبای خداوندی را خط خطی کرده نگاه می اندازم. همان خطوطی که ما اسمش را "مرز" می گذاریم و داخل آن زندانی شده ایم و فکر می کنیم زندگی می کنیم. امیدوارم یک روز همه این خطوط پاک بشود ... پاک پاک.
اتوبوس می رود، من می روم و این زندگی است که می ماند و دلی که هنوز آرام نگرفته و به فکر سفر های بعدی است.
 
هنوز اول راهم ...
 
 
 
 
محسن بیدی